محل تبلیغات شما

مونولوگ های من با خودم



همسر میگه این ماه، بحرانیه  و اگر بگذره بار بزرگی از روی دوشم برداشته میشه.

قراره تا ۲۵ ام خونه مادرش رو تحویل بگیرن و قاعدتا باید حساب رو صاف کنن. اینم بستگی به خوش حسابی خریدار خونه قبلی مامانش داره. درواقع پول رو دست به دست باید رد کنن و همین استرس درست کرده که اگر چک ها پاس نشه چکار کنن. 


یه چک فروشنده خونه جدیو برای امروز بود که پر نشد و همسر ازش مهلت گرفته. با قول اینکه چک آخر رو زودتر نقد کنن. خودش هم پول نداره و چک هم دست بقیه داره. اهل قرض گرفتن هم نیست و هر کار کرد نتونست به کسی بگه. گفت برام سخته. 


بماند که اوضاع مالی خودمون هم خوب نیست. تازه بقیه می پرسن عید کجا میرید! خبر ندارن که احتمالا باید با فروش سکه ک طلا اموراتمون رو بگذرونیم.


بازسازی خونه مادرش هم هست که کلی کار داره. کلی وسیله خونه هم باید بفروشن و وسیله دوتا خونه رو یکی کنن و دو سری اسباب کشی دارن. حجم کار زیاده و کمکی هم ندارن.


از شانس من همه اینا همزمان با عروسی برادرمه. یعنی هر شادی ای هست ما یه درگیری فکری کنارش داریم. 


دعا می کنم این یک ماه به خوبی بگذره و مادرش شب عید بره خونه خودش و این درگیری بزرگ ذهنی همسر تموم شه. ببینیم دوران آسایش میرسه یا نه. 


مادرش برای دیر غذا خوردن پسرش غصه میخوره بعد این مدت کلا اعصاب و روان نذاشته براش. از پس غر میزنه که خونه خوب نیست. کوچیکه. بده. 

فکر می کردن خیلی پولدارن. حالا تازه فهمیدن خونه شون معادل چه خونه ای تو تهرانه. اونم خیلی بزرگ نبود. عرض زمینشونم کم بود و خونه خیلی دلگیر بود. همش هم غر میزد که همسر بد ساخته. حالا الان اون خونه عزیز شده و می گه خوبه و دوست ندارم بیام. 


عین بچه ۵ ساله لج می گیرن. نازشونم خریدار داره. همسر کلی داره تلاش می کنه خونه قشنگ بشه که خانم راضی بشه و غر نزنه. 




تفاوت فرهنگی سخته. 


اینکه همسرت کلا اهل هیچ مجلس شادی نیست. همه جا معذبهو همه چی به نظرش جلف بازیه.


اینکه وسط هر جمعی باید هی مراقب باشی چیزی بهش برنخوره. و نمی تونی همه رو مدیریت کنی. تهش هم، هم همسرت شاکیه هم بقیه که چرا مدلش فرق داره. همسرت هم مدام میگه بخاطر تو تحمل می کنم. اما تهش لذت تو کمتر از بقیه س چون مسائلشون کمتره.




دیروز یه خونه دیده بودن و برای امروز صبح قرار گذاشته بودن. البته همسر گفت به زور راضی شدن. چون کلا تو خواب و خیالن. انتظار خونه بهتر و ارزون تر داشتن. 


اما خریدار خونه شون به مشکل خورد. اونم باید خونه ش رو بفروشه و خریدار خونه ش بازی درآورده. صبح خبر داد با خریدارش درگیر شده. همه چی بهم ریخت دوباره. 


به همسر گفتم اگر اون مجبوره خونه ش رو ارزون تر بفروشه شمام بهش تخفیف بدین. گفت مامان باید قبول کنه. حرصم گرفت. یه خونه رو مفت آتیش زده، بعد حالا یهو حسابگر شده میخواد ضرر نکنه. یا این خونه ای که پسندیدن گفت بنگاهی گفته ۵۰ تومن تخیفی میگیرم مامان اینا راضی شدن.


اون موقع که پول مفت رو آتیش میزدن حالیشون نبود. الان یهو زرنگ شدن. گفتم کلا واقع بین نیستن. فقط میگن چیزی که ما دلمون میخواد باید بشه.


همسر گفت اوضاعمون خیلی بهم ریخته س. مامان صبح بهم ریخته بود میگفت اصلا نمیام تهران. خواهرم میگفت من برنمی گردم. کلی بحث بود. 


فعلا هم همه چی برگشته سر خونه اول!




سلام


سفر خوب بود. خوش گذشت. دخترم همون روز برای اولین بار دست زد. همه کلی تحویلش گرفتن. موقع برگشت رفتیم سوغاتی بخریم خواهرم به مادرم گیر داد چرا میخوای برای پسرخاله هم بگیری. کلا به همه چی کار داره و باهمه بد حرف میزنه و براش مهم نیست. 


۱۱ شب رسیدیم. دخترمم اونجا فقط ظهر یکم خوابید.از هیجان خوابش نمی برد. شیر هم نمیخورد حتی. تو ماشین دیگه خوابید. من م اینا برگشتم که ماشینشون بزرگتر بود.


صبح دخترم زود پاشد. صبحونه ش رو دادم و گذاشتم پیش مادرم و رفتم سر کار. جلسه داشتم که دیر شروع شد.بینش مادرم زنگ زد که دخترم دوباره که خوابیده و بیدار شده دنبالت می گرده. جلسه تموم شد دیگه نموندم. 


رسیدم خونه آروم بود. ولی مادرم گفت بین بازیش هی دنبالت میگشت و صدا می کرد. ولی آرومتر از وقتی بود که پیش همسر موند.


همسر هم ظهر بعد ناهار با خانواده ش رفت شهرشون و خونه رو فروختن و اومدن! ۱۲،۵شب رسید. خیلی خسته بودم و کمبود خواب داشتم.دلم میخواست بگه دیروقته همونجا بمون. ولی تنهایی سختشه. صبحم  رفت سراغشون که برن دنبال خونه. مهلت سه روزه گرفتن که اگر خونه پیدا کردن قرارداد رو قطعی کنن والا کنسل میشه.


از پزشونم نمیخوان کم کنن. همچنان میگن پایین آزادی نه. بعد اثاث دوتا خونه رو میخوان جا بدن تو خونه ۷۰-۸۰ متری. البته که شانس دارن و آخرشم پیدا می کنن.


همسر میگفت الان پول نداریم کمکشون کنیم. ته دلم بابت این موضون خوشحالم. چون بخاطر بیفکری یه طبقه رو نصف قیمت فروختن که پز بدن جهاز خوب دادیم. الانم باز حاضر نیستن برن محله پایین. بعد پول پز اونارو چرا ما بدیم؟ لااقل یه بار اثر کارشون رو ببینن. نمیشه همیشه هم خدارو داشت هم خرمارو. 


هم خواهرشون پز بده و هی ارد بده اینو بخرم اونو بخدم. اصل بگیرم، گرون بگیرم، هم بیاد تهران، هم فلان محله بشینه تو خونه بزرگ. چرا؟ چون دلش میخواد و فکر میکنه بخاطر چشمای رنگی و موهای بلند خرمایی، باید هرچی میخواد فراهم بشه و خیلی لیاقت داره!


واقعا امیدوارم تهران اومدنشون خیر باشه برای ما.


دلمم نمیخواست بفهمن من سفر رفتم یا دوباره میخوام برم سر کار ولی قبل اینکه به همسر بگم نگو، گفته بود. اونم چون مادرش گفته بود منم باهاشون برم برای فروش خونه، که با دخترم باشن، همسرم گفته بود فلانی نیست. دعا دعا می کنم خواهرش گیر نده دخترتو پیش ما بزار.


متنفرم از این نگرانی ها و فکرها. 




عازم قمم. با برادرم و خانمش. دیروز که برای واکسن دخترم رفتیم، پرونده های مارو تازه فعال کردن و خودمونم ویزیت کردن. درباره وضعیت روحی سوال کردن، من هی گفتم همه این حالت هایی که میگید دارم. گفتن بهتره بری پیش روانشناس. همسر ناراحت شد. مارو گذاشت خونه و رفت دنبال کارش پیام داد که حتما سفر برو. فامیلت رو ببینی حالت خوب میشه و این برام مهمه. اینجوری شد که راهی شدم. 


فردا هم جلسه دارم، همسر هم با خانواده ش میخواد بره شهرشون برای فروش خونه. گفت ما ظهر باید بریم. کی میای؟ گفتم میتونم دخترمو بزارم پیش مامانم که نگران دیر شدن هم نباشی. چون نیستی بهرحال میخوام بعدش برم اونجا. گفت خب پس فردا برگشتی برو خونه مادرت که صبحم راحت دخترمونو بزاری اونجا و بری. 


امیدوارم خوش بگذره.




دیشب خیلی دیر و خیلی سخت و بد خوابیدم. صبح دلم میخواست نیام. همسر هی گفت برو.

الان دارم برمیگردم. رئیسم خیلی استقبال کرد از برگشتنم. بااینکه اوضاع مالی خیلی بده و گفت مجبورم بازم نیرو کم کنم. ولی به من گفت اینجا خونه شماست.


گفتم بحث مالی اصلا برام مطرح نیست و انتظاری ندارم. فقط میخوام اینجا باشم. 


قرار شد شنبه جلسه ای باشه برای پروژه ای. همسر هم گزارش میداد از خونه.


دخترم بلافاصله بعد رفتنم بیدار شده. الان تونسته بخوابوندش. اول گفت بعدازظهر بیا. بعد جلسه زنگ زدم گفت زود بیا! 

میدونم براش سخته. همینم خیلی همت کرده. 


دلم پر میزنه برای دخترم. مادری حس عجیبیه، هم دوست داری گاهی برای خودت باشی، هم ناراحت میشی ببینی بچه ت بهت نیاز نداره.  دلت میخواد بودنت مهم باشه. 


شرایط موسسه مشخص نیست. شرایط مالی خودمون هم. ولی فکر می کنم با هر سختی باید دوباره شروع کنم والا جا می مونم و حس های بد بیشتر میشه. 


لحظه شماری می کنم برسم خونه و دخترم رو بغل کنم. 


پ.ن: رسیدم خونه دخترم بیدار بود. همسر گفت صبح بیدار شد کلی گریه کرد و مدام سرش رو می چرخوند. کلی کلنجار رفتم و اسباب بازیاش رو آوردم براش تا آروم شد. ظهرم به زحمت خوابونده بودش که کلا ده دقیقه خوابیده بود.

الان بغلم راحت خوابیده. 



قراره فردا صبح برم سر کار. همسر بمونه پیش دخترمون.

واقعیت اینه که اصرار همسر بیشتر تشویقم کرده به این کار ولی نگرانم. نگران اینکه از پسش بربیاد. نگران اینکه اصلا کار درستیه؟ باید دخترم رو تنها بزارم؟ 


امیدوارم خوب پیش بره. و خانواده ش نگن دخترتو بزار پیش ما. 


نمیدونم گفتم یا نه، این هفته دعوت شده بودیم قم، خونه یکی از اقوام من. نه فقط ما. تقریبا همه فامیل مادری. از تا جمعه بعدازظهر. همسر کلاس داره و گفتم نمیتونیم بیایم.حالا اصرار کردن که تنها برم که دخترمو ببینن. مادرم میگه جمعه صبح با برادرم و خانمش برم. 


به همسر گفتم گفت دوست داری برو. 

نمی دونم برم یا نه.


برم، میگم کاش تنها نمیومدم، نرم هم میگم کاش می رفتم!


همسر گفت ممکنه مادرش بخواد پسرخاله ش رو دعوت کنه و اگر قطعی بشه باید بریم اونجا. گفتم بگو دعوت کنن، شاید خواستم برم قم. بماند که سه ماهه میخوان دعوتشون کنن! اینجور کارا رو اینقدر می پیچونن و اما و اگر دارن، بعد کارایی مثل فروش خونه رو سه سوت انجام میدن!


نمی دونم تنها برم یا نه؟




کاش زودتر حرف میزدم. چقدر راحت ترم.

خانواده همسر امشب باهاش اومدن. خودش گفت با اصرار من اومدن. هرچند نمیدونم چرا با اصرار اومدن وقتی همیشه دوست دارن بیان.


همسر دیشب گفته بود بعد فوتبال میریم بیرون. چون من دو روز خونه بودم. ولی خب باختیم.بااینحال رفتیم. چون شام نداشتیم. 


امروز مادرش رفته بود دکتر سنتی. حجامت نکرده بود و جاش کلی داروی گیاهی دادا گفته ۲۰ روز دیگه بیا برای حجامت. برای خواهرشم چیزایی نوشته. رفتیم اونارو از عطاری گرفتن. بماند که خواهرش گفت من با شوهرم همینجا رفته بودم. میخواستم بگم پس دردت چی بود زنگ زدی به همسر؟ 


مطب حجامت هم که بلد بودی. آژانس گرفتنم که بلدی.


ولی همینکه شب نمی مونن خیلی خوبه. واقعا خوبه. اینجوری حتی هفته ای دو شب میشه تحمل کرد. ولی اون مدل شب موندن و تنها بودن باهاشون خیلی سخته. 


امشب خواهرش گوشیش رو نشون داد که خراب شده. گفت میگم برم سخت افزار یاد بگیرم. من که نرم افزار رو فوت آبم! میخواستم بگم آره برای همین پارسال میخواستی برای سر کار گفتی آفیس بلد نیستم! 


خودش این خالی بندیاش باورش میشه!


یا مامانش می پرسید من ِلهجه دارم؟ میخواستم بگم نه اصلا!




دیشب ساعت ۱۰ خواهرش شروع کرد پیام دادن به داداشش که سایز دخترمونو بپرسه. نمیدونم ۱۰ شب کجا بازه.


بعد نزدیک ظهر دوباره زنگ زد گفت مامان از دیشب سردرد داره و خوب نشده و باید حجامت کنه. 


اینجور وقتا هم هیچی بلد نیستن، پسرشون باید بره دنبالشون. همسر گفت بعد کارم میرم سراغشون، شایدم شب آوردمشون. ولی شام درست نکن. میریم بیرون.


حتما باز خواهرش گفته دلم تنگ شده. اگر شب بیان و برن ایراد نداره.


میدونم همسر پسرشونه و ایراد نداره بره کمکشون ولی همین آدما برای کارای مهمتر بلد نیستن ازش کمک بخوان.


اونموقعی که دلشون بخواد همه کار بلدن یواشکی بکنن. الان یه حجامت رو باید همسر پاشه بره. 


چون دختره با لیسانس نرم افزار، یه سرچ ساده بلد نیست. هرچند اونجایی که بخواد بلده چکار کنه. 


جالبه دوست همسر و خانمش و بچه ش اینجا بودن، همشر جریان طلاق خواهرشو گفت، بعد یه تعریفایی ازش می کرد که انگار یه تیکه جواهره!


فقط به قیافه ش مینازن که اونم به قول شوهرخواهرم آدمای باکلاس نمی 


امشب رفتیم برای دخترم لباس بخریم برای عروسی.

همون اول خواهرش زنگ زد و حرفای تکراری زد و اعصابش خرد شد. قشنگ غر می زد!

دوتا لباس پسندیدیم. یکی دیگه م بود که همسر گفت خوبه، همه چیش با هم ست بود ولی هم گرون بود هم فقط به درد عروسی میخورد. نمیخواستم لباس توردار و زنونه باشه. 


لباس دومی یکم رسمی تر بود. بین دوتا لباس ها مردد بودم ولی نمیشد از همسر کمک گرفت. بی اعصاب بود. منم سریع گفتم همون اولی. حالا نگرانم خیلی ساده باشه و بقیه بگن خوب نیست. 


نشد یه جا بریم، برای خریدی چیزی، خانواده ش زنگ نزنن و خراب نکنن!




آخرش بعد کلی ماجرا عروسی هم دعوت شدن! همسر کوتاه نیومد. گفت حداقل احترام به منه جلوی بقیه. که نگن هیچ کسی ازش دعوت نیست. حتما هم میان. الان هم من و خانواده م محبوبیم! هم میاد که شوهر پیدا کنه. 


همسر کارتا رو که برده بود، بحثشون شده بود.گذاشته بود رو میز و اومده بود. بعدا دیدن. کارتا هم تاریخش برای تاریخ قبله که عقب افتاد. بعد سرکار علیه فرمودن بگو زنت زنگ بزنه بگه چی به چیه. اینکه فقط یه کارته!!! نیست خودشون خیلی آداب دعوت و احترام رو بلدن! موندم اینجور وقتا چطور شعورشون کار می کنه بعدش خاموش می شه! 


منم گفتم چه مبادی آداب شدن! لااقل حرفمو بزنم. زنگ زدم مادرش گفتم تاریخش کیه. 


کارت برادرشم به اونا داده که اگه با جاری قهر نیستن بهش بدن.


فقط دعا می کنم یا نیان یا دیر بیان. اصلا دوست ندارم همه چیز رو ببینن چون فضولن. الانم میخوان خیلی صمیمی بشن، دیگه چی بشه! 


به خیر و خوشی بگذره این عروسی!



 دلارام گفته همسرم خیلی نازشون رو می خره. راستش فکر میکنم کلا ناز کردن بد هم نیست. ناز که بکنی، همیشه طلبکار که باشی و کم نخوای، برات هم مهیا میشه. 


شاید خیلی قانع بودن هم خوب نیست.


البته که همسر الان دلش خونه از دست مادرش. منم بهش گفتم مادرت ناشکره و داره اذیت میکنه. خودشم میدونه و می گه. منتها میگه مجبورم کمک کنم. کسی رو که ندارن. خودشونم از پس همه کارا برنمیان. نمی تونم ولشون کنم. بزار برن خونه خودشون بشینن فقط. یه بار بهشون گفته من زن و بچه دارم، نمی تونم مدام به شما برسم، باید بتونید زندگی تون رو جمع و جور کنید. 


منم از خیلی رفتارها حرص می خورم ولی کاری هم نمی تونم بکنم. 



فردا عروسی برادرمه.

دلشوره دارم. دعا می کنم همه چی به خوبی و بدون ناراحتی برگزار شه.


فردا ۲تا۴ ختم شوهرخاله همسره! هفته پیش شیراز فوت کرد، همسر هم بخاطر پسرخاله ش دو روزه رفت و اومد. حالا اینجا هم مراسم گرفته. همسر میگه باید برم. کسی رو نداره. از شوهرخاله ش خوشش نمیومد. بخاطر پسرخاله ش میخواد بره. خانواده مادریشون هم کسی نیست و رابطه نداره، میگه تنهاست. 


تازه بهش گفت زود بگیر چون ما مراسم داریم. منم نگرانم دیر برسه. چون دورم هست. بهش گفتم جوری نشه که ما آخر از همه برسیم بخصوص با ماجرای بله برون. 


بابت کادو هم نمیدونم چی بدم. خواهرمم هنوز تصمیم نگرفته. میگه یا دوتا نیم یا یه سکه تمام و یه نیم. 


همسر گفت هرچی تو بگی ولی سکه الان خیلی گرونه. گفتم پارسال برای عروسی خواهرت خواستی یه سکه بدی، مادرت گفت کمه، یه انگشتر داد که بدیم، بعد مجبور شدیم جاش بریم بخریم. 


مادر همسر هم به برادرش گفته دعوت شدن. من خیلی نپرسیدم میان یا نه. یا کی میاد. احتمالا با جاری آشتی کردن. اگر باهم بیان خوبه. هم تو سالن تنها نیستن، هم با اونا میان و میرن. هرچند جاری هم دست کمی از خواهرشون نداره تو حرف درآوردن. 




تالار عروسی رو خود عروس و داماد انتخاب کردن. خواهرمم بردن چند جا رو دید و از بین اونها گفت اینجا خوبه.


ما هم برای جشنمون اینجا رفته بودیم چون دوست همسر مدتی مدیر همونجا بود. همون موقع دوستش گفته بود اونجا خوب نیست. ولی من از این حرفش خبر نداشتم. دوره ای هم که دنبال سالن بودن اوضاع ما خوب نبود. خلاصه همونجا رو گرفتن و کلا مایه آبروریزی شد!


همه موندیم که رو چه حسابی اونجا رو پسندیدن. هم برادرم که صدتا عروسی رفته هم خانمش که خیلی دنبال خاص بودن بود و لباسای معمولیشم از جاهای خاص می گیره. 


روز مراسم ساعت ۴ که خانواده ها رفتن دیدن سالن ها آماده نیست! تازه تی می کشیدن، میز می بردن! بعدم گفتن چرا زود اومدین؟! اتاق پرو خانم ها پر وسیله بود و گفتن اتاق نداریم. بیرونش، یه رگال برای لباس می زاریم! بعد کلی دعوا اتاق رو خالی کردن! 


اتاق عقد صندلی نداشت. بعد یه ساعت تازه اومدن صندلی بزارن.‌ چندتا گذاشتن گفتیم بسه بقیه سرپا وامیستیم! اتاقشم کوچیک بود. چطور پسندیدن باز نمی دونم!


رفتم تو سالن ظرف میوه و شیرینی رو که دیدم جا خوردم، تو بشقاب و پیشدستی چیده بودن! بعد مامانم از عروس پرسیده ظرفاشونو دیده بودین گفته آره! چطور فکر کردن اینا خوبه نمی دونم!


برای من ظرفای کریستال دو طبقه بود. باز نگفتن قشنگه! 


گفته بودن میوه ها رو میشوریم و نشسته بودن و همونجوری آوردن! میوه هاشم ریز بود. برادرم با اونی که بهش سفارش داده بود دعوا کرد بعد معلوم شد گفته خیلی درشت نباشه، اونم قاعدتا ریز فرستاده دیگه! یعنی از اول همش از خرج کردن و تموم شدن پولش می ترسید! 


میزها دو مدل بود، گرد و مستطیلی بزرگ. مامانم چندبار گفت بگید همه میزها گرد باشه ولی باز نشد. میزها یکی پنج نفره یکی دوازده نفره! 


دوتا میز ته سالن ظرف و ظروف بود. هرچی مامانم گفت اینا چرا اینجاست؟ جمعش کنید، انگار نه انگار.


بعد موقع شام شد! شیشه نوشابه آوردن بجای قوطی، بعد دربازکن نداشتن. همونجوری میدادن می گفتن با قاشق باز کنید! 


دسر ژله و کرم کارامل بود، تو هر ظرف نصف نصف ریخته بودن! ریخته بودن نه اینکه از اول تو قالب نصف نصف بریزن! مثل ته مونده دسر بعد مهمونی!


غذای مردونه کاملا سرد بود. قرار بود دیس پرس باشه، ولی برنج سفید تو بشقاب، پرسی ریخته بودن و به جای دیس باقالی پلو، یه بشقاب باقالی پلو سر هر میز میذاشتن. چون قیمت ها بالا رفته بود و براشون صرف نمی کرد.


زنداییم میگفت پدر عروس اومد سالن رو دید رنگش پرید و جا خورد. ولی باز هیچی نگفتن. 


مادرم از خجالت آب شد. جلوی همسایه ها، فامیل، دوستا. همش میگه آخه چطور جبران کنیم؟ 


ما یه تالار بهشون معرفی کردیم با قیمت مناسب که عروسی هم رفته بودیم و همه چیزش خوب بود. حتی برای منم اونجا رو پیشنهاد دادین ولی همسر جای خیلی شیکتری گرفت. 


فرداش که مهمونی دوستای داداشم بود و ما هم رفتیم، سالن برای فرهنگیان بود و خیلی آبرومندتر. هم ظرفاش هم غذاش هم میز و صندلیش. مامانم همونجا گفت کاش اینجارو می گرفتین.


بعد کادوها درست برخلاف ما بود. خود مامانم جا خورده بود. همه، از فامیل دور و نزدیک چند برابر کادو دادن که فقط بخاطر اینه که عروسی پسر فامیل بود. 

خیلی بهم فشار اومد. خیلی ناراحت شدم از ایهنمه تبعیض. کادوهای ما حتی به اندازه پول تالار نشد و کادوهای داداشم، پول ها و طلاها، کل هزینه عروسیش رو برگردوند. اگر بیشتر نشده باشه. مثلا دخترداییم به من یه سکه پارسیان ۶۰ تومنی داد، به داداشم ۵۰۰ هزار تومن. داییم سکه پارسیان ۱۰۰-۲۰۰ تومنی، به داداشم یک میلیون! 


تبعیض همه جای زندگی من بوده؛ از بچگی و مدرسه که برادرم بهترین جاها رفت و من معمولی ترین جاها تا الان. 


برادرم همیشه کلی معلم و مشاور کنارش داشته و من هیچکس! حتی یه مشاور خیلی قوی که دوستشم هست، برای ازدواج من بخاطر اینکه درگیر مسایل خانواده ما نشه، خودش رو کنار کشید و خیلی کمک نکرد. روزی که با همسر رفتیم دفترش فقط با من خیلی مختصر حرف زد و حتی همسر رو ندید. همون موقع بهم گفت مادرتون زنگ زده و دو ساعت و نیم حرف زده. 

بعد همسر تو عروسی دیدش و باهاش حرف زد و اینم پرسید که چرا با من اونجوری برخورد کردید؟ اونم گفت نمیخواستم درگیر بشم. اینو الان گفته. من خیلی حالم بد شد. چون دیدم بخاطر رفتار مادرم، بخاطر مسایل دیگه من از یه مشاوره هم محروم شدم که شاید اگر به اندازه برادرم در دسترسم بود خیلی چیزها عوض میشد. 


برای آرایشگاه کلی گشتن و آخرش جایی رو انتخاب کردن با ۲،۵ میلیون هزینه. ولی واقعا هیچ کاری نکرده بود. ساده بودن با هیچ کار نکردن فرق داره. موهاش رو جمع کرده بود و فقط یه دسته  از یه طرف صورتش آویزون بود.


اون شب که چیزی نگفتیم. امروز از خواهرم پرسیدم آرایشش خوب بود؟ گفت نه. گفتم برای من بهتر نبود؟ گفت چرا. خیلی بهتر بود. 


دلم میخواد به مامانم بگم هنوزم نمیشه یه بار بگی عروسی من آبرومند بود؟ درسته با خانواده همسر مشکل داشتیم ولی شکیل بودن همه چی یه چیز جداست. 



خانواده همسر هم دیر اومدن. چون ظهر که با همسر رفتن ختم شوهرخاله شون، همسر دعواش میشه. خونه که اومد کلا قاطی بود. کراواتم نزد گفت اعصاب ندارم. بعد گفت تقصیر من بود، گیر دادم. اونام احتمال زیاد نمیان. منم تو دلم یکم خوشحال شدم هرچند بداخلاقی همسر بد بود. اونم رسیدیم تالار خوب شد کم‌کم.


بعد وسط مراسم پیام داد که میان! دیر اومدن. با تیپ افتضاح! خواهرش که داغون بود. روش نشد بیاد برقصه. از دیدن من جا خوردن. گفت آرایش صورتتم رفتی آرایشگاه؟ گفتم نه. خودم اینجا درست کردم. باورش نمی شد. موهام خیلی خوب شده بود در حدی که مامانم که همیشه از من ایراد می گیره فرداش که عکسارو میدید گفت خیلی خوب شده بودی. 

همسر هم جا خورده بود. گفت تاحالا این مدلی ندیده بودمت. 


با جاری بودن. همونی که چند وقت پیش دعوا داشتن. بعد سر میز بیشتر از من با اون حرف میزدن! 


زنداییم گفت موقع شان برو پیششون. کلی هم تشویق کرد و گفت کار درست همینه. مامانمم همینو گفت. آخرشم برای عروس کشون موندن ولی شکرخدا با ما نبودن. 



خلاصه که فرق نزارید. هیچی بدتر از تبعیض نیست. 




عروسی بدون ناراحتی های مرسوم برگزار شد. اما کیفیتش بد بود و خیلی حرص خوردیم.

سر فرصت تعریف می کنم.

این وسط منم‌ماجراهای خودمو داشتم.

و یه چیز تلخ فهمیدم و اونم تبعیض زیاد بین دختر و پسره.چند برابر من به برادرم کادو دادن که ربطی به تورم نداره.


خیلی ناراحت شدم. 


نکنید اینجوری. دختر رو سرشکسته و خفیف نکنید. 


خانواده من یک بار از عروسی من، از تالار و پذیرایی و غذا تعریف نکردن. و مراسم برادرم همه ایناش افتضاح بود. همه کلی حرص خوردن و شرمنده شدن. آخرشب بحث و دعوا شد با کارکنان تالار. 


همسر سعی کرد بهترین ها رو فراهم کنه و کسی قدردان نبود و به چشمش نیومد. حالا مادر من میگه آبرومون جلوی همه رفت. 


خانواده همسر هم اومدن. ولی دیر. خانواده منم خیلی احترام گذاشتن، منم شام پیش اونا نشستم و مشکلی تا این ساعت پیش نیومده. با جاری اومدن و دوباره آشتی هستن!


حرف زیاده. میام میگم. 




سال اولیه که مادرم. همسر همیشه میگفت این روز برای مادراست. هروقت مامان شدی کادو میدم. ولی میدونم تو درگیری‌ها و مشکلات مالی الان، نه وقتش رو داره نه حوصله‌ش رو که کاری کنه.


مادرشم امروز رفت شهرشون. همسر صبح میخواست بره پیشش و مدارکی ازش بگیره، کادوش رو هم برد. یه کیف دستی که چند هفته پیش که رفته بودیم برای خرید بوت دید و چون قیمتش خیلی خوب بود خرید. 


عصر زنگ زدم تبریک گفتم بهش. کلا بلد نیست با تلفن حرف بزنه. عجله داره زود قطع کنه. اجازه نمیده آدم حرف بزنه.


خونه مادرم فرداشب میریم چون خواهرم بخاطر مدرسه دخترش فردا میره، گفتم با هم باشیم.


فردا سالگرد عروسیمونه. بعدازظهر یهو تصمیم گرفتم امشب جشن بگیرم. فردا از صبح نیستم، آخر هفته هم ممکنه همسر نباشه.


کیک رو سفارش دادم آوردن. یه میز ساده هم چیدم. کادو ندارم امسال. شرایط مالی خطرناکه و خرجای اجباری زیاد. همسر هم حتما راضیه. فقط دلم‌میخواد یه عکس یادگاری داشته باشیم با دخترم.




تو عروسی عمه ها و زن عموهام رو دیدم و بچه هاشون رو و راستش دلم فامیل خواست. ما مشکل خاصی باهاشون نداشتیم. فقط وقتی پدرم از پیش ما رفت رابطه کم شد و قطع شد. 


ولی الان دلم رفت و آمد میخواد. تنها بودن بده. به مادرم گفتم فامیل ما از خیلی ها بهترن. مشکل خاصی ندارن. چه ایرادی داره رابطه باشه؟ 


مادرم خودش مشکل نداره. شایدم بدش نیاد، خواهرم کلا خیلی احساساتی نیست و دلش برای کسی تنگ نمیشه.


شب مراسم خواستم زودتر بیام پایین که مردها رو ببینم ولی باز دیر شد. یعنی واستادم از مهمونا خداحافظی کنم. بعد گفتم خب میومدی پایین همه رو با هم میدیدی! بازم خیلی ها رو ندیدم و رفته بودن. 


دیروز تو اینستا دنبال فامیلا گشتم. یکی از پسرعمه هام رو داشتم، بقیه رو پیدا کردم. با همه تفاوت ها که بین همه هست، فامیل داشتن خوبه. 


واقعا تصمیم دارم رابطه رو شروع کنم. به مامانم میگم و خواهرم. مخالفم بودن بودن. من زندگی خودم رو دارم. 


یه کار دیگه که قبل عروسی کردم مدیریت خواهرم بود. قبلا گفتم خواهرم خیلی زبوتش تنده. به همه چیزم کار داره و بد برخورد می کنه. مامانم رسما دلشوره داشت بابت برخورد خواهرم. بخصوص بابت اینکه بعد دعوت های اصلی چند نفر دیگه رو دعوت کرده بود و می ترسید خواهرم دعوا کنه. 


روز قبل عروسی به شوهرخواهرم پیام دادم و گفتم مامان بابت همچین چیزی دلشوره داره. لطفا باهاش حرف بزن که بد برخورد نکنه و چیزی نگه. 


جوابم رو نداد ولی رفتار خواهرم خیلی خوب بود. هم روز مراسم هم فرداش که خونه مادرم بودیم. 


دو هفته دیگه شمال عروسی برادرزاده شوهرخواهرم دعوتیم و مادرم میگفت بخاطر رفتار خواهرم نمیخواد بیاد. ولی الان که رفتارش عوض شده میگه میام.


خوشحالم این کار رو کردم. خودم خواستم ولی بد نیست مادرم لااقل بگه کار خوبی کردی. همین کار رو برادرم می کرد هرجا می نشست می گفت فلانی چقدر به فکر منه. 


ولی خب من کلا خیلی دیده نمیشم. 




مثلا میخواستم امروز عکس یادگاری سالگرد رو بگیریم. ولی دیشب همسر سر چیزای ساده بداخلاقی کرد و کل امروز حالم خوب نبود. کلی فکر منفی هم دوباره برگشت.


عصر مراسمی بود برای روز مهندس که رفتیم ولی حالمون بهتر نشد. همسر هم همش خونه و بود و تو خودش. خریدار خونه مادرش بازی جدیدی درآورده.


بیخیال عکس بازی شدم. گفتم باحال بد لطفی نداره. 


یه خرید و فروش که برای همه ممکنه یه سختی داشته باشه برای اینا خیلی بهم پیچیده شده. نمیدونم چرا کارهای خانواده ش گره میخوره. ترکششم مستقیم به ما میرسه.


شب، دخترمون که خوابید کم کم خوب شد و عذرخواهی کرد بابت دیشب. مدام هم میگه من خیلی اعصابم ضعیف شده. خیلی درگیرم. خیلی روم فشاره و تازه با تو بهتر از همه رفتار میکنم. تحمل هیچی ندارم و زود منفجر میشم.


منم فقط میتونم دعا کنم همه اینا تا عید تموم بشه ببینم اعصابش آروم میشه. این تندی‌ها درست نشه جدا به مشکل می‌خوریم. 




پریشب خیلی دیر اومد. به عکس و اینا نرسیدیم چون دخترم خواب بود. بهش گفتم برنامه م رو.اول گفت یادم نبود بعد رفت از تو ماشین هدیه ش رو آورد. گفت من هیچی یادم نمیره. کادوی گرون نگرفتم ولی گرفتم. یه دست استکان نعلبکی طرح شاه عباسی گرفته بود. کادوی سالگرد بود. به روز زن اعتقاد نداره. میگه روز مادره. تا پارسال میگفت هروقت مادر شدی. امسال 

گفت دخترت باید بگیره. 


بیخیال.


دیشبم خونه مادرم بودیم. امروزم نه اون حالش رو داشته تا الان نه من


همسر تونست یه مبلغ دیگه پول جور کنه. قول دادن فردا براش واریز کنن. گفت اگر واریز بشه باهاتون‌میام شمال. گفت به خانواده م میگم از فلان دوستم گرفتم.‌ گفتم چرا؟ گفت بحث زیاده. می گن عرضه نداری از دوستات بگیری! 


جالبه که بدهکارم شده چرا پول نداره. انگار تعهد کرده بوده که پول داشته باشه. تا همینجاش اگر همسر نبود هیچی جور نمیشد ولی باز طلبکارن. من که جزییات نمی دونم ولی خودش میگه بحث دارن و مادرش هی حرف درمیاره. دیشبم حالش بد شده و رفته بیمارستان. البته که اینا همیشه موقع مشکلات اینجوری میشن. 


خواهرش زنگ زد بهش گفت به مامان بگو بحث رو کم کنه. آخرش یکی سکته می کنه این وسط.


این دو هفته به خیر بگذره. 




روز عروسی داداشم همون اول تو سالن پام لیز خورد. شانس آوردم دخترم بغلم نبود. همون لحظه پشتم، بین دو کتف گرفت و هنوز درگیرشم. یکم خوب میشه ولی وقتی میشینم مثلا شیر بدم یا تو بغلم خوابیده یا گوشی دستمه دوباره درد میگیره. یا امشب که یه سری خرید کردیم و داشتم جابجا می کردم باز درد گرفت. 


نمی دونم چطور خوب میشه. 


امشب با تاخیر مثلا جشن سالگرد گرفتیم! چهارشنبه که خونه نبودیم، پنجشنبه حالم خوب نبود. دیروز همسر میخواست بره حموم و دیر رفت و دخترم خوابید. دیگه امشبم نمیشد باید بیخیال میشدم. کیکم تو یخچال مونده بود و شده بود آینه دق! 


هرسال، جز پارسال که باردار بودم لباس عروسمو می پوشیدم. امسالم میخواستم اینکارو کنم اما نکردم. بیشتر برای اینکه رسم هرسال برگزار بشه و همسر نگه چرا هیچ کار نکردی و با دخترم عکس داشته باشیم انجام دادم. حس و حال قبلا رو نداشتم.


کادو هم ندادم. بخاطر وضع مالی البته. اوضاعمون خیلی حساسه. هنوز پروژه آخر همسر هزینه هایی داره. موضوع خونه مادرش هم هست که ممکنه لازم بشه ماشینی بفروشیم. 


دوست داشتم دخترمو ببرم آتلیه. عکس خوب نداره. به همسر گفتم. گفت یه جا با قیمت مناسب پیدا کن ببریمش. بعدا ناراحت میشیم چرا عکس نداره. 


نمی دونم گفتم یا نه، این هفته شمال عروسی دعوتیم. برادرزاده شوهرخواهرم. خیلی دوست دارم برم. بهانه ایه برای سفری که مدتهاست نرفتیم و بعیده حالاحالاها هم جور بشه با این وضع مالی. همسر ولی طبق معمول درگیره و میگه معلوم نیست بتونم بیام. اول گفت شاید بخوایم اسباب مادرمو بیاریم. گفتم کارمند که نیستی، وسط هفته هم میتونی. امروز گفت اگر چک خریدار خونه مامان پاس نشه باید بمونم و یه فکری کنم. مثلا ماشین بفروشم. 


ولی اعتراف کرده دوست داره بیاد و دلش سفر میخواد. امیدوارم جور بشه بیاد والا من تنها میرم. گفت تنها میری؟ گفتم اگه نتونی بیای یعنی تهرانم نیستی. من نمی تونم تنها بمونم. 


همیشه هر جشن و دعوت و مهمونی‌ای هست ما از این درگیری‌ها و دوندگی‌ها داریم! نمی دونم چرا. خود همسر هم شاکیه از این وضع. 


فروش ماشین گزینه نهایی ماست. ولی خودم چندبار گفتم. گفتم کار آخر و دقیقه نود رو زودتر بکن که فکرت راحت‌تر بشه. فکر و نگرانی جابجایی خونه مادرش داره بیچاره ش میکنه. از بس همه چی بهم گره خورده و حساس شده. 


قرض گرفتن از دوستشم براش سخت بود. ولی گفتم زودتر بهش بگو. بزار تکلیفت معلوم شه. اگر یک درصد نداشت و نداد لااقل وقت بیشتری داشته باشی برای راه حل دیگه. اونم گفت و دوستش خیلی سریع براش واریز کرد. 


دعا میکنم این چند روز بگذره و این ماجرا تموم شه و خیالش راحت شه و اعصابش آروم بشه. الان مثل بشکه باروته! 




بالاخره رفتنی شدیم! تازه الان همسر گفت قطعا میاد. چون یه چک خریدار خونه مادرش برای امروز بود و صبح رفت ببینه پاس میشه یا نه. اگر نمیشد ماجرا داشتیم. 


یعنی برای یه سفر دو روزه اینهمه ماجرا و استرس داریم!


قرار بود دیشب چمدون ببندم که رفتیم بیرون و دیر اومدیم و همسر هم هی گفت بزار فردا. منم پا درد داشتم و بیخیالش شدم. الان هنوز هیچ کاری نکردم. 


همسر مدام با خانواده ش در حال صحبته. گاهی کلافه میشم. دیروز بهش گفتم اگر من جای تو بودم اعتراض نمی کردی؟ مسایل شما تموم نمیشه فقط شکلش عوض میشه.


خیلی وقت بود به گوشیش کار نداشتم. امروز یه نگاه کردم. دیدم به خواهرش گفته تو بحث چند روز پیش ش، مادرش پشت سر من کلی دروغ گفته! نگفته چیا گفته. خواهرشم گفته من خبر ندارم که به نظرم الکی میگه. 


اینا اینجوری ان. چند هفته س شب و روز نداریم. آخرش هم فحش می خوریم. خیلی بی منظورن. خونه شون کلی کار بازسازی داره که همه رو همسر پیگیری می کنه. اونا اصلا تهرانم نیستن. فقط بهشون گزارش میده. بازم مادرش از همسر شاکیه که بی عرضه ای و تقصیر توئه و چه و چه. 


واقعا ندیده بودم آدمایی مثل اینا که همیشه از همه طلبکارن و متوقع. همیشه حق به جانبن و کلی هم ادا دارن.


خدا میدونه ده سال تهران بمونن چی میشن!


به همسر گفتم این روزا هروقت بچه شیر میدم دارم دعا میکنم مشکلاتتون حل بشه. همینارو به خواهرش گفته که بدونن من دلسوزم. 

خواهرش الان تو موضع قربون صدقه رفتنه. اونم بره تو خونه جدید و یکم بگذره رفتاراش رو شروع می کنه. فعلا زبونش یکم کوتاهه چون در اصل این ماجراها بخاطر اونه. 





قبلا هم گفتم خانواده همسر وقتی با هم خوبن خیلی ادای محبت درمیارن. به شکل بچگانه. یه ساعت از ناهار بگذره مادرش هی می‌گه آخی بچه‌م غذا نخورده. یا یه بار می‌گفتن آخی فلانی خیلی کار می‌کنه خسته می‌شه. منم گفتم همه آدم‌ها کار می‌کنن و باید کار کنن. انتظار دارن بشینن تو خونه بادشون بزنن پولم بدن بهشون! مرد چهل ساله باید کار کنه. آخی گفتن نداره. گفتم خیلی‌ها صبح زود تا آخر شب کار می‌کنن و بازم تامین نیستن. همسر اینقدر کار نمی‌کنه. 


بعد الان اینهمه بهش عذاب می‌دن، توهین می‌کنن، تحت فشار می‌زارنش، طلبکارن اشکال نداره! مادرش جوری رفتار می‌کنه انگار همسر مجبورش کرده بیاد تهران! انگار وظیفه داشته پول قرض کنه. 


همه این کارا رو هم کرده، تازه الان با پسر بزرگه میشینن فکر می‌کنن که بعد عید اثاث بیاریم و خونه رو تحویل بدیم. می‌شینن تحلیل می‌کنن که خریدار خونه چه نقشه‌ای داره یا چه آدمیه، بعد مثلا می‌خوان زرنگی کنن. دیروز همسر به داداشش گفت اصلا حواستون هست من از مردم قرض گرفتم و گفتم دوهفته ای پس می‌دم و باید بدم؟ باید خونه رو بدین تا تسویه کنین و بقیه پول رو بگیرید.


یعنی تنها چیزی که براشون مهم نیست آبروی پسرشونه. 


آدم متوقع باعث میشه بقیه مدام بهش سرویس بدن. چون هیچوقت راضی نمیشه. بقیه همش باید بهش برسن که طرف شکایت نکنه. اینم مدل خوبیه دیگه. همیشه طلبکار باش و هیچوقت خودت رو بدهکار و مدیون ندون که مجبورم نباشی کار خاصی کنی. همین که گله نکنی بقیه راضی‌ان!


همسر دیگه خیلی حرف زد امروز به داداشش گفت مادر و خواهرشم بیان تهران که فردا پس فردا خونه رو تمیز کنن، بعد چهارشنبه همه برن برای اثاث کشی. به اونا بود می‌شستن خونه‌شون هی حرف می‌زدن تا اینجا پسرا خونه رو هم تمیز کنن و دوتا پرنسس فقط منت بزارن نزول اجلال کنن به خونه!




سلام

از سفر برگشتیم. خوب بود و خوش گذشت. روز اول تا حرکت کنبم کلی حرص خوردم چون همسر یواش کار میکنه. موقع حرکت ناراحتی کرد که من کارامو ول کردم بخاطر تو دارم میام که راحت بری و برگردی بعد تو غر میزنی و همش ناراحتی. از قضا اون روز دخترم اصلا‌ نخوابید و نمیذاشت کار کنم. تجربه شد که کارهام رو شب قبل انجام بدم و روی خوابیدنش حساب نکنم. خیلی کلافه شده بودم. مجبور شدم از دل همسر دربیارم.


یکم که گذشت و راه افتادیم بهتر شد. اتفاقی همزمان با برادرم راه افتادیم و تو راه همدیگه رو دیدیم. 


من دوست دارم بین راه زیاد وایستیم ولی چون دیر بود خیلی نایستادیم. ۱۲ رسیدیم خونه خواهرم. خودشون رفته بودن حنابندان. داییم اینا بودن. تا چایی بخوریم و خواهرم اینا بیان و بخوابیم شد ۲-۲،۵. دخترمم بیدار بود! تو ماشینم تا قبل تونل کندوان بیشتر بیدار بود. بعدش خوابید.


صبح پنجشنبه هم ۸ بیدار شد. کلا ساعت بیداریش شده ۸. بعد صبحونه رفتیم لب دریا و دخترم دریا رو دید. یکم بودیم بعد برگشتیم خونه. خواهرم اصرار داشت همه بریم آرایشگاه. همه رفتیم. نزدیک بود و زود آماده شدیم. تالار هم نزدیک بود و زود رفتیم. 


اولش که نوازنده های مرد داشتن سازها رو تنظیم می کردن. بعدم که عروس و داماد اومدن داماد جز مدت کوتاهی همش تو زنونه بود و ما هم همش روسری سرمون بود. 


بعد شام هم کلا مختلط شد. تازه به قول خواهرم این مجلس جدا حساب میشه. عروس هم که کلا راحت بود و با همه محرم. چون قبلا اینجوری نبود عجیب بود برامون. نکته جالب اینکه کلا رقص بلد نبود ولی قبل عروسی کلاس رقص رفته بود و چنان یاد گرفته بود که همه انگشت به دهن مونده بودن.


یه کلیپ خیلی باحال هم داشتن که پخش کردن. دو بار فرمالیته داشت، تازه داماد معتقد بود عروس کم خرج و قانعه. 


آخرشب که قاطی شد همه مردا اومدن تو زنونه جز همسر. وسطاش دخترمو دادم بهش چون سر و صدا زیاد بود. البته گوش‌گیر داشت. یکم گذشت برادرم هی گفت بریم. داییم اینا میخواستن تا آخر باشن. از همسر پرسیدم گفت دخترم همش ناآرومه. گفتم بریم. ماها زودتر رفتیم و بقیه یه ساعت بعد اومدن. دخترم البته باز با ۲،۵ بیدار بود. 


دیروز صبح همسر می گفت برگردیم.‌ من راضی نبودم. بعد گفتن عصر جاده یک طرفه میشه بهتره. خواهرمم گفت اگر تا عصر هستیم پس من پاتختی برم. بده باشم و نرم. گفت شما هم بیاید. 


همسر یکم سختش بود. خانم داداشمم بدش نمیومد زودتر بیاد چون شاغله. شوهرخواهرم گفت حالا یه سر بریم بیرون. جایی کارداشت، داییم و همسرم برد. داداشم دیر بیدار شد. اونا که رفتن گفت بریم تهران. گفتم الان برید فلانی ناراحت میشه چون گفت اگر موافقید ما باهم زودتر برگردیم. 


خلاصه برادرم و خانمشم رفتن بگردن. خواهرمم رفت کمک جاریش برای اینکه ناهار ببرن برای خانواده داماد. رسمشون بود. ما هم خونه موندیم. باد و بارون بود. مادرم گفت بریم قدم بزنیم. گفتم باد میاد با بچه سخته. گفت بزار و بریم. گفتم نه. فکر کردم بده. چون روز قبلم گذاشتم پیش مامانمم و با همسر رفتیم خرید مجتمع خریدی کنار خونه خواهرم. 


بااینکه عاشق شمال بارونی ام نشد برم بیرون و عملا خیلی جایی نرفتم. بعدازظهرم رفتیم‌پاتختی و برگشتیم و حدود ۷ راه افتادیم. جاده خلوت بود. ولی تو ارتفاع برف و بوران بود. دخترمم از موقغ حرکت خوابید تا ۷،۵ صبح. جز موقع شام خوردن که بیدار شد.


صندلی غذا و صندلی ماشینم براش گرفتیم. وسایل خواهرزاده م بود. صندلی غذا رو همونجا امتحان کرد ولی صندلی ماشین رو نه. کل مسیر بغلم خواب بود. 


قبل اینکه برام شام بایستیم خریدار خونه مادرهمسر زنگ زد گفت پولم آماده س. تا قبل عید بریم سند بزنیم. همسر به داداشش زنگ زد خبر بده، جواب نداد. منم به نظرم خبر خوبی بود گفتم زنگ بزن مامانت. گفت جواب نمیده. باهم بحث کردیم. گفتم خب خواهرت جواب میده. چون این مدت خواهرش مدام جواب می داد. 


اونم اومد خبر خوب بده مثلا! مادرش شروع کرد غر زدن که بیخود تخفیف دادی بهش. باید بده. اذیتمون کرده. همسر گفت چه اذیتی کرد سر پول دادن؟ خیلی ناراحت شد زود حرفش رو زد و قطع کرد.‌منتها عصبانی شد و داد زد، دخترم از خواب پرید و زد زیر گریه. اونم بیشتر ناراحت شد و به مادرشم گفت. 



برای تحویل خونه گویا باید وامی رو تسویه کنن که میخواست بره زود برن دنبالش تا دیر نشه. منتها مادرش کلا قاطی کرده. جای تشکر همش طلبکاره که تو داری منو می بری تو قفس. داری خونه رو ازم می گیری!


انگار همسر گفت یه طبقه رو مفت بده بره یا اون مجبورش کرده که بیاد تهران. همسر دیگه خودش گفت مادرم هرچی داشت آتیش زد، به این آخری رسیده حالا حسابگر شده سر ۱۰-۱۲ تومن اینجوری می کنه.


منم ناراحت شدم. گفتم مادرت خیلی ناشکره. تو چکار باید بکنی که نکردی؟ مگه تقصیر تو بوده که با تو دعوا می کنه؟ بخاطرشون شب و روز نداری بازم ناراضیه. هر کار براشون بکنی آخرش یه چیزی دارن که ازت طلبکار باشن. مالش رو بخاطر یکی دیگه از دست داده، با تو دعوا داره. حالا به اون حرف نمیزنه نزنه، چرا زورش به تو میرسه؟


کل بازسازی خونه رو همسر انجام داده. مادرش اصلا نفهمیده چطور انجام شده و کی انجام داده. بازم طلبکاره. والا نمی دونم چکار باید براش کرد که راضی بشه.


اینکه پولت کمه، اینکه خونه ت کوچیکه تقصیر بقیه نیست. مشکل اینه که سالها متوهم بودی که خیلیییی پولداری، حالا فهمیدی که نه.


حتما ناراحته چرا همسر پول نداره بهش بده خونه بزرگتر بخره. یکی نیست بگه وقتی سر خود با عقل دخترت خونه میفروشی، تبعاتشم قبول کن. 


جالبه که تا قبل از این مدام غر میزد خونه م کوچیکه. فلانی -همسر- بد ساخته. هر قدرم همسر توضیح میداد بخاطر ضوابط ساختمان و شکل زمین که عرضش کمه، جور دیگه نمیشد ساخت نمی فهمید. حالا الان همسر می گه خونه براش عزیز شده می گه این خوبه! 


همسر خودش رو به آب و آتیش زد و دو بار قرض گرفت که کار انجام بشه. باز می گن هیچ کار نکردی. اصلا هم نمی‌فهمن که اخلاقش چطوره. نمی‌‌فهمن می‌گه رو انداختن پیش بقیه برای من مرگه، می‌گن عرضه نداری از دوستات بگیری! 


بازم همسر دنبال کاراس که برن خونه جدید و خیالش راحت شه. ولی اینایی که من دیدم، جای تشکر نفرین می کنن.


اینم شانس ما.




هرسال مادرم برای خونه تی میومد کمک. خودش می‌گفت و میومد. امسال که بچه کوچیک داشتم هیچی نگفت. گفتم آخرشب که دخترم میخوابه کارام رو بکنم. همسر هم گفت مادرت همیشه بهت سر میزد، کمکت میومد، امسال عروس دار شده نمیاد؟

درسته که وظیفه نیست و لطفه، ولی خب عجیب بود که کلا چیزی نگفت. می‌گفت کارگر بگیر که هم دیر یادم افتاد هم خواستم تو  هزینه‌ها صرفه جویی کنم. منتها دیدم نمیشه. شب‌ها خیلی وقت‌ها فرصت نیست. دیگه گفتم بیاد کمک. دیشب خونه برادرم بودیم برای رد و بدل کرون خلعتی‌های عروسی، از همونجا اومد خونه‌مون. گفتم دخترمو نگه‌دار تا من کارهام رو بکنم.

صبح با دخترم تو اتاقش بود و همونجور که دخترم مشغول بازی بود کمدش رو مرتب کرد. منم رفتم سراغ آشپزخونه و تمومش کردم. فرش‌ها رو هم داده بودیم برای شستن که امروز پهن کردیم. 

مادرم هی می‌گه کمدهات رو مرتب کن جا باز بشه. جابجاییش خوبه ولی گاهی زیادی خوبه. همش دنبال اینه که وسایل رو بفرسته گوشه کنار که جا باز بشه. درنتیجه نصف وسایل تو بقچه و کارتن میره و سال تا سال استفاده نمی‌شه. چون آدم یا یادش میره یا حوصله‌ش نمی‌گیره بره برداره. 

امسال البته مختصرتر از همیشه کار می‌کنم. در حدی که می‌تونم. روی همسر هم نمی‌شه حساب کرد چون درگیره خونه مامانشه! دیروز مادر و خواهرش رفتن تمیزکاری، امروز خسته بودن نرفتن! ۷۰ متر خونه فکر کنم یه هفته طول بکشه تمیز کنن. باز خداروشکر من بچه کوچیک دارم والا انتظار داشتن تو تمام این مراحل حضور فعال داشته باشم!




خانواده همسر دارن‌ میان تهران. یه ساعت پیش زنگ زدن که یه سری شکستنی میخوایم ببریم‌ خونه. کلیدم دست همسر بود. قاعدتا گفتن صبر کنه تا برسن. چون رفته بود اونجا تمیز کنه که مادرش میاد بپسنده و ایراد نگیره! 


یه ساعت بعد زنگ زدن که دیر میشه، به فلانی بگو فردا صبح وسایل رو می بریم. منتظر نمونه.‌ گوشی همسر آنتن نمی‌داد خواهرش به من زنگ زد. بعد مثلا میخواد کلاس بزاره و آبروداری کنه، میگه بگو فلانی بیاد خونه شام بخوره، گناه داره طفلک! میخواستم بگم شما این طفلک رو دیوانه نکنید، چپ و راست غر نزنید بهش، نمی‌خواد نگران شام خوردنش باشی. 

یه جوری میخواد بزرگتری کنه و می‌گه شام بخوره، انگار اون نگه نه من شعورم می‌رسه نه داداشش که شام بخوره!


فکر می‌کنه من خبر ندارم از دعواها. چندبار خصوصی گفته که من و جاری نباید از مشکلات باخبر بشیم. 


نیست اصلا جلوی من همدیگه رو به فحش نکشیدن و خیلی آبروداری بلدن، از اون لحاظ میگه!


واقعا اعتماد به نفس و رویی که اینا دارن بی‌نظیره. 




باهمسر حرف زدم معلوم شد مادر و خواهرش این مدت که اونجا بودن هیچکار نکردن! هیچی جمع نکردن! گذاشتن پسرا برن براشون کار کنن. خیلی حرصم گرفت و درجا به همسر گفتم. گفتم بچه نیستن که، میتونستن جمع کنن. خواهرتم که حرف میشه میگه من کار هیچکس رو قبول ندارم. ولی عملا همه باید دورش باشن تا کار کنه.


والا زور داره دوتا زن گنده بیکار هیچ غلطی نکردن. پسراشون زن و بچه رو ول کردن رفتن سه چهار روز علاف بشن و حمالی کنن! 


بعد مادرش موقع اثاث کشی ما صد بار گفت بچه م خسته شد! برای خونه خودش بچه ش خسته نمیشه که دوتا زن گنده یکم به خودشون ت بدن و کار کنن. 


با همه اینا بازم خانما قبولشون نیست و دماغشون بالاست. دوتا پسرا خودشونو به آب و آتیش زدن که خانم راضی بشه. برای چی؟ برای کاری که بخاطر دخترش و به اجبار اون داره می‌کنه! 


همینقدر پررو، همینقدر طلبکار، همینقدر پر مدعان! 


منم اینارو به همسر گفتم. اولش هی گفت هیچکس به دلش نیست و حال نداره. من که ادامه دادم‌ گفت تند نرو و بحث درست نکن و وظیفمونه. منم گفتم مادر و خواهر من برای کمک میومدن، یه روز کم کار کردن کلی غر زدی. بعد خانواده خودت وظیفه ندارن کار خودشونو بکنن؟ اینارو میگم که بدونی منم می‌فهمم.


آخرش گفت می‌دونم ولی  گیر کردیم!



دیگه ادامه ندادم ولی باید می‌گفتم تا مجبور شه بگه گیر کردم و کارای خودش یادش بیاد و اینقدر خانوادگی پرمدعا نباشن.


به خانواده شم به وقتش میگم. 




سلام


هفته قبل دوشنبه رفتم خونه خواهرم. شب رفتیم خونه داداشم و مادرم اومد پیش ما. فردا و پس فرداش مشغول تمیزکاری بودم و مادرم بیشتر دخترم رو نگه داشت. هرقدرم تونست کمک کرد. مثلا کمد دخترمو مرتب کرد. البته به سبک خودش که از آدم سوال نمی‌کنه و کار خودش رو می کنه.


همسر هم درگیر کارای خودش و خونه مادرش بود. خونه برادرمم نیومد چون من گفتم قراره زیاد نمونیم. اونم گفت حدود ده شب میرسم منم گفتم نیا. دیره. خانم داداشمم گفت شام بیاید.‌خانواده خودش یکم دیر اومدن و تا ۱۱ اونجا بودیم. سر همین همسر خیلی ناراحتی کرد که به نظرم غیرمنطقی بود. فردا ظهر خودش پیام داد و عذرخواهی کرد و طبق معمول اعصابش از جای دیگه خرد بود!


پنجشنبه ناهار خونه دوستم دعوت بودم. همسر که قرار بود بره خونه مادرش و کار خونه رو تموم کنن و برن شهرشون. من و مامانم باهم اومدیم بیرون.‌اون رفت خونه ش منم بعد مهمونی اومدم‌‌ خونه‌مامانم و هنوز اینجام. 


دیشب تازه رفتن. همسر دیروز خونه بوده و حال نداشته بره. گفته اومده پیش من! الانم مثل چی تو گل گیر کردن بابت وسیله‌های زیاد و جای کم.


مدامم میگه اعصاب ندارم و روحیه م خسته س  و کار زیاده. منم گفتم مدام اینارو تکرار نکن. به کارای انجام شده فکر کن. همش نگران جور شدن پول و پاس شدن چک ها بودی که شد. دیگه مونده اثاث کشی که خستگیش بدنیه فقط. فوقش یه روز دیرتر میشه ولی انجام میشه.


امروز دقیقه نود برای آتلیه دخترمم وقت گرفتم. دیشب که به همسر گفتم گفت وقت بگیر و ببرش، حتی اگر من نبودم. برای سه شنبه ظهر وقت گرفتم.


با این اوضاع فکر کنم شب عیدم همینجا باشم!




بعد ۶ روز برگشتیم خونه. از قهرم بیشتر طول کشید!


امروز ظهر دخترمو بردم آتلیه. عکساش خوب شد. هرچند میدونم جاهای شیکتری هم هست ولی تو این شرایط خوب بود. م رفتم. نزدیک خونه‌مون بود. همسر گفت برو خونه منم عصر میام. ولی مامانم گفت برگرد همینجا. شاید کارش تا شب طول کشید. گفتم برگردم به هیچ کارت نمیرسی. خونه‌ت همش بهم ریخته‌س. گفت عیب نداره. کاری ندارم. 


منم برگشتم. سختم بود برم خونه. همسر هم ۸ شب اومد دنبالم. تازه فقط وسایل رو ریختن تو خونه و اومدن. یه سری آوردن خونه ما. یه سری هم البته برای استفاده خودمونه. میز غذاخوری همسر یا آینه قدی که داشت. 


همسر هی می‌گفت مادرم خیلی خسته شد و خیلی کار کرد. خیلی وسیله بود. می‌گفت کلی خرت و پرت پیدا میشد که اصلا خبر نداشت ازشون. از پودر تا حبوبات و ظرف و ظروف قدیمی. 


میگفت من خیلی کار نکردم. بیشتر خودشون بودن. منم گفتم زودتر شروع می‌کردن اینقدر خسته نمی‌‌شدن! چندبارم تکرار کردم که ۶ روزه نیستی و یادت رفته بود زن و بچه داری. دخترم که وقتی دیدش نه مثل قبل ذوق کرد، نه رفت بغلش. گفتم یادش رفته. 


همسر خیلی خسته بود ولی آروم. چون تونسته بود قرض دوستش رو بده. همه تلاشش برای همین بود که خونه رو قبل عید تحویل بدن که از خریدار پول بگیرن و بتونه قرضش رو بده که شد. گفتم همه اون سختی‌ها که می‌گفتی رد شد و تموم شد. مونده جابجا کردن وسایل که قراره تو عید برن انجام بدن. امروز یه پولی هم به حساب همسر واریز شده که می‌گه نمیدونم چیه و از طرف کی. 


بعدازظهر زنگ زد بهم خواهرش گوشی رو گرفت و تشکر و عذرخواهی کرد بابت این چند روز! گفت حتما خیلی سخت گذشت.‌ گفتم آره! چرا بیخود تعارف کنم بگم نه؟ هرچند خونه مادرم بودم و کارم کمتر بود ولی باید به اونا بگم سخت گذشت. 


ببینیم مراحل بعدی چی میشه.




اثاث کشی افتاد فردا. همسر صبح گفت ماشین نبوده. 


گفتم پس فرداشب خونه ای؟ ۶ روزه نیستی. اون حرفای همیشه رو گفت، منم ملایم تر از دیروز حرفامو تکرار کردم و گفتم باید مدیریت کنی و باید خودشون، خودشون رو جمع کنن. 


فردا ظهر دخترمو می‌برم آتلیه. همسر هی گفت ببر تا دیر نشده. امیدوارم خوب بشه.


قول هم داده چهارشنبه بریم بیرون. هر طور شده میبرمش. مشاوری که رفتیم پیشش می‌گفت زن و مرد نباید زیاد از هم دور باشن. بیشتر از سه روز نشه چون به نبودن هم عادت می‌کنن.


امروز رفتم سر کار. یکی از همکارای قدیمی گفت استعفا داده. خیلی ناراحت شدم. حس بدی بود. آدم خیلی خوب و بی‌ادعایی بود. ولی ت و زرنگی نداشت و اونقدری که باید قدر ندید. از رئیسمون این بی‌توجهی خیلی عجیبه. این مدت که نبودم خیلی اتفاقا افتاده و جو خراب شده و البته بعضی همکارا هم موثر بودن.


امیدوارم اتفاقای بهتری تو راه باشه. 


فکر کنم سندروم افسردگی عید داریم. لااقل من بهش دچارم. همیشه اولش خوبم ولی بعد، یکی دو روز اول حالم بده. 


امسال هم سال تحویل رفتیم سر خاک پدر همسر. اولش گفتم نه. گفتم من دوست دارم خونه مون باشیم. بعد گفتم باشه. شب عید تا همسر بره حموم و بریم بیرون مثل همیشه شب شد! همیشه همینه. قبل از ازدواج بیشتر میرفتم تجریش. همسر نبود، دوشنبه میخواستم زاده‌م برم که مریض شد. 


تو راه تجریش همسر گفت امشب نمیریم سر خاک. فردا صبح میریم! گفتم فردا بریم تا برگردیم غروبه، بعد شب خونه مادر من بریم یا مادر تو؟ هردو انتظار دارن. زنده‌ها مهمترن. گفت پس دوم بریم. الان درست میگی هوا سرده و دیروقته و بچه اذیت میشه.  توام دوست داری خونه باشی. گفتم نه امشب بریم. اونکه تو ماشین می‌خوابه.


فکر کردم وقت دیگه بریم هم وقتمون بیشتر گرفته میشه هم احتمالا خانواده شم باهامون میان. هرچند دوست داشتم سال تحویل خونه باشم. 


رفتیم و طبق معمول دیر رسیدیم. تحویل سال تو ماشین بودیم. همسر می‌گفت بیا بریم، گفتم ۴ دقیقه مونده، میخوایم تو بدو بدو باشیم، بشینیم بعدش بریم. 


تا برگردیم شد ۴،۵ صبح. وسط جاده کنار زد و یکم خوابید. 


دیروز هم اول رفتیم خونه مادرم. بعد خونه مادرش. همسر حالش خوبه. کار مهمشون انجام شده. تونست قرض دوستشم زود بده. خیلی از رفتاراش بهتر شده. ولی من حال دلم خیلی خوب نیست. از ته دل شاد نیستم. هنوز اندازه اون دوستش ندارم. 


هفت سینم باز دیر چیدم. چندساله اینجوریه چون دیر برای خرید وسایلش میریم و نمیرسیم قبل رفتن سر خاک پدرش بچینیم. 


برای همه آرزو میکنم امسال سال بهتری باشه. شادتر و موفق‌تر. الهی از ته دل شاد باشید کنار عزیزانتون. 




جا داره دیروز رو ثبت کنم. بعد از دو سه روز افسردگی دیروز خوب بود. قرار بود بعدازظهر با خانواده‌م بریم خونه عمه‌هام. یازده صبح مامان زنگ زد که قبلش میخوایم بیایم خونه‌تون. 


از همون موقع تا ۳،۵ که بیان در حال کار بودیم. خونه مرتب و وسایل پذیرایی چیده شد. حموم هم رفتیم و همسر در کم کردن زمان حمومش رکورد زد چون حموماش طولانیه. 


خانواده م اومدن و بعدش باهم رفتیم خونه دو تا از عمه‌هام و دایی کوچیکم و خاله مادرم. 


همسر خیلی خوب و همراه بود. خیلی ازش تشکر کردم. از خانواده پدریم خوشش اومده و امیدوارم بتونیم رفت و آمد کنیم. 


قبلش نگران بودم یه وقت خانواده همسر نگن میخوایم بیایم. چون همسر گفته بود هروقت خواستن بیان نگیم نه. الان ناراحتی زیاده و این حرفا. من فقط به ذهنم رسید بگم اگر خواستن بیان بگیم میریم دنبالشون و بعد از عیددیدنی‌هامون بریم. چون میدونستم اگر با خانواده م خونه عمه‌هام نریم بعدش سخته. دیشب همسر گفت خوب بود. یه روز دیگه م همینجوری هماهنگ کنیم و بقیه جاها رو بریم. 


امیدوارم خوب بگذره.




امروز فهمیدم خانواده همسر چقدر نمک نشناس و بی‌منظورن.



دیروز اونا اینجا بودن، امروز ما رفتیم پیششون که مثلا تنها نباشن. داداش بزرگه که فقط حرف میزنه و دنبال حرف درست کردنه اما هر تعطیلی پیش خانواده زنشه. همسر هم مثلا دلش سوخت تنهان. هرچند تجربه نشون داده بود زیاد باهم بودن دردسرسازه ولی رفتیم. دیشب هم آخرش که بیرون بودیم یه تیکه همسر داغ کرد از دهاتی بازی مادرش که همیشه گوشیش دستشه که عکس بندازه. صبر نمیکرد باهاش عکس بندازیم بعد از دخترش عکس بگیره. 


امروز بعد ناهار مادرش از مشکل سرش گفت که هی رگ هاش منقبض میشه. مشکل غلظت خون داره. بعد گفتن دکتری قرص آسپرین تجویز کرده ولی یه مدته نمیخوره چون جاری گفته لبو و البالو بخوری همون تاثیر رو داره. اینم به قول خودش میگه این بهتره.


من و دخترش هی می گفتیم چرا قرص رو قطع کردی. اون حرف خودش رو میزد. کلا یه چیزی بهشون میگی اصلا گوش نمی‌دن. همون لحظه باز حرف خودشونو میزنن. من هی گفتم جدی بگیرید. خطرناکه. گفت اخه برای زانوم رفته بودم دکتر، بهش گفتم سرم مشکل داره، قرص داد. تخصصش که نبود. گفتم خب اصلا چرا بهش گفتین وقتی قبول ندارید؟ خب برید پیش متخصصش. باز حرف خودش رو میزد. همسر دراز کشیده بود که بخوابه، اینارو شنید عصبانی شد که چرا حرف خودتو میزنی؟ سکته کردی حرف گوش میدی؟ ده دقیقه س این دوتا دارن بحث میکنن گوش نمیدی. بعد تند شد و حرفای بدی زد. البته چیز عجیبی نبود و دفعه اول نیست. من هی ساکتش می کردم. هی گفتم پاشو برو بخواب. نمیرفت. اینقدر گفتم تا پاشد. گفت جمع کن بریم. گفتم برو بخواب فعلا. نخواستم اینجوری بره بعد تا چند روز بداخلاق باشه. 


تو اتاق هم هی بد و بیراه می‌گفت. گفتم از یه طرف یکی یه حرف بزنه به خانواده ت داغ میکنی، از یه طرف داری خودتو براشون می کشی بعد اینجوری میکنی که باز آخرش پشیمون بشی؟ گفت اشتباه می کنم.باید دور باشم.


گفتم بگیر بخواب. اومدم بیرون و چند ساعت تنها بودم با خانواده ش تا بیدار شد و اومد و یکم حرف زد. البته مادرش قهر کرده بود باهاش. 


بعد دعوا که از اتاق اومدم بیرون مادر و خواهرش شروع کردن غر زدن و گله کردن از همسر! موقعیت مضحکی بود: از بچه خودشون، تربیت شده خودشون پیش عروسشون گله می‌کردن. 


اولش گفتم همسر خیلی وقته عصبیه. نمیشه باهاش حرف زد. گفتم این یه سال بخاطر مشکلات خانوادگی بدتر شده. 

مادرش هی میگفت اینجوری نبود. چشم خورده! میگفتم از اول عصبی بود الان بیشتر شده ولی به روی خودش نمی‌آورد و هی حرفاش رو تکرار می‌کرد.


دخترش جالب‌تر بود. از بس پرروئه، وقتی میگفتم بخاطر مشکلات خانوادگیه برای اینکه کم نیاره گفت اصلا بیخود حرص میخوره. خیلی حرص میخوره. میخواستم بگم اون موقع که خودش رو جر داد برات حق طلاق گرفت، اون موقع که زرت و زرت زنگ میزنی که بیاد دنبال کارات نمی‌گی زیادی خودتو درگیر میکنی. اونموقع که شب و روز نداشت برای عوض کردن خونه نمیگفتی اینقدر خودتو اذیت نکن.


یعنی یک کلمه نگفتن بخاطر ماست. ما هم تقصیر داریم. دختره که گفت بخاطر شوهرم اینجوری شده؟ گفتم از همون موقع تو عقد که باهاش به مشکل خوردی. مادرشم که میگفت از بیکاریه. چرا به حسابای قدیمیش نمیرسه؟ گفتم میگه اعصابشو ندارم. یه جوری می‌گفت که یعنی مشکلش حساباشه. مشکلش بیکاریه. گفتم والا بیکار نیست. تازه چندماهه کارش تموم شده، بعدشم که دنبال کارای پایان کار و سنده، ولی بیشتر از یک ساله درگیر مشکلات خانوادگیه. تازه شانس آوردیم قبل عید اثاث بردید. چون شب و روز نداشت و داشت سکته می‌کرد. 


اینارو می‌گفتم لال بودن حرف بزنن و فقط نگاه میکردن و هی می‌گفتن بد شده، بداخلاق شده، از بیکاریه. خواهرش که گفت خودش باید بره مشاوره.


بعد خواست برای من عقل کل بشه گفت یه سفر برید. منم حرصم گرفت گفتم با کدوم پول؟ منتها ذاتا پرروئه، از رو نمیره. گفت زمینی برید. پسرخاله مون رفته شیراز، شمام برید. گفتم مشکل الان انتخاب شهر نیست! 


دلم میخواست به همسر بگم بیا ببین برای کیا داری خودتو می‌کشی. یه ذره منطور ندارن که تو داری براشون کاری می‌کنی. که اگر نبودی تاابد تو گل مونده بودن. 


پشیمون شدم که نذاشتم همون موقع بریم. هرچند شب موقع برگشت همسر کلی ازم تشکر کرد که آرومش کردم.


دلم میخواد و باید این حرفارو بدونه. فقط میخوام اثاث کشی دوم هم انجام بشه بعد بگم.‌ چون الان باز میخواد دنبالشون باشه. بزار این دردسر تموم بشه بعد بهش میگم بفهمه با کیا طرفه.


دیروز دیدم همه طلاهاشون دستشونه. چون گفته بودن فروختن. به همسر گفتم اینا که همش رو داشتن.‌چی فروختن؟ گفت نمیدونم. یه چیزایی فروختن. همش هم میفروختن باز باید قرض می‌کردیم. گفتم آره ولی بالاخره آدم جای ۲۰۰ تومن ۱۵۰ تومن قرض کنه باز بهتره. اینا اینقدر شلوغش کردن میخوان همه چیشونم سر جاش باشه، خونه خوبم داشته باشن، بازم میگن شانس نداریم! همسر متوجه طلاهاشون نشده بود. گفت ولش کن. اصلا نگو. من کشش ندارم. همه چیشون غلطه. درستم نمیشه.


بیشتر مطمئن شدم مخالفتم درباره فروختن ماشین و کمک به خرید خونه درست بوده. وقتی اینقدر نمک‌‌نشناسن و حاضر نیستن بهشون سخت بگذره و میخوان از دک و پزشون کم نشه، به من چه که از رفاهم بزنم؟ چشمشون کور برن خونه ۷۰ متری زندگی کنن. 


از حجم بی‌اخلاقیشون وحشت کردم و ناراحتم و نمیخوام الان چیزی بگم. اگه بتونم. 


نمیدونم باید دعا کنم شرشون کم شه یا کلا دعا کنم این زندگی تموم شه!




به همسر گفتم. نمی‌کشیدم نگم. اونم اینقدر دیده و شنیده که براش عجیب نیست. 

دیشب گفت یه هفته س نصف بدنش عصبش گرفته. 


گفتم تو داری خودتو میکشی اونا عین خیالشون نیست. حاضر نشدن طلاهاشونو بفروشن که پزشون کم نشه. بعد تو میخواستی ماشینتو بفروشی. من حاضر نیستم از خودم بزنم برای اونا. گفتم خودشون با همه ارتباط دارن بعد به ما میگن نرید. خواهرت به من میگه چرا به عمه مون گفتین مامان خونه رو فروخته. نمیگه مامانت قبلش برای پز دادن خبر داده که میخوام بفروشم. 


گفتم به من چه که می‌شینن بد تو رو جلوی من می‌گن؟ من دلم میخواد به مادرت بگم این پسر رو تو تربیت کردی ولی جرئت نمی‌کنم. مامانت همه چی رو تقصیر همه می‌ندازه جز خودش. حاضر نیستن قبول کنن بخاطر اونام هست که تو بهم ریختی. 


گفتم همین خواهرت اگر بین تو و پسرخاله‌ت رو بهم نزد. ببین کی گفتم. اگر بعدها نگفتن همه اینا تقصیر منه و فلانی از وقتی زن گرفته بد شده. همسر گفت من نمیخواستم اصلا دیروز بریم. گفتم قبلا که گفته بودی بریم. گفت به تو گفتم ولی بعد نمیخواستم بریم. تو یهو بهشون گفتی میایم و ماهی میاریم. گفتم خب قبلش به من میگفتی. یا چندبار گفتن فردا بیاید میگفتی نه. هیچی نگفتی، منم فکر کردم موافقی. مثلا خواستم همراهی کنم. گفت دیروزم میخواستم عصر بیایم به بهانه اینکه مادرت تنهاست و شب باید بریم پیشش. گفتم خب میگفتی. جلوی اونا میپرسی بمونیم؟ منم فکر کردم دوست داری بمونی گفتم خیر سرم همراهی کنم.


گفت بعد بحثم باید میومدیم. گفتم آره اشتباه کردم دخالت کردم. اصلا نباید ورود کنم. مثلا گفتم با ناراحتی نیایم بعد تو چند روز بهم ریخته باشی. ولی نباید دخالت کنم. 


اومدم معذرت خواهی کنم گفت نه منظورم معذرت خواهی و مقصر دونستن نیست. خواستم بگم ارتباط باید حداقلی باشه. 


خوبه به این نتیجه رسیده و خوب شد طینتشون رو بیشتر شناختم. همون ارتباط حداقلی هم ایشالا قطع شه. 


میدونستم نباید از حرفای همسر خیلی خوشحال بشم.


امشب تو راه برگشت خونه صحبت کار من شد. گفت هفته ای دو روزم خوبه بری. اگر مادرت سختشه مادر منم هست! گفتم میزارم مهد. گفت نه. ما که اطرافمون کمک داریم. 


اول چیزی نگفتم بعد که تکرار کرد و گفت البته اگر شرایط ما عادی شد. گفتم دیشب می‌گفتی باید دور باشیم، الان میگی بچه رو بزاریم پیشش؟! گفت حالا اگر عادی شد. گفتم حالا هروقت عادی شد حرفشو میزنیم.


برای اون یه حرف ساده بود ولی من اینقدر دیوونه‌م که از الان نگران و مضطرب بشم! میدونم کارم اشتباهه که برای اتفاق نیفتاده ناراحت میشم. اصلا معلوم نیست چی بشه و مهمتر اینکه کار کردن و نکردن دست خودمه. ولی فکرم خراب میشه دیگه.


تا یه جوری احتمال این موضوع بسته نشه من همش نگرانم.




پسرخاله همسر امشب زنگ زد بهش. گویا خانواده همسر بهش زنگ زدن از همسر شکایت کردن! دیروز باز دعوا داشتن که البته عجیب نیست. 


همسر نمی‌خواست جلوی من همه چیزو بگه ولی گفت درسته من اعصابم ضعیف شده و زود درگیر میشم ولی بیشترین مشکل رو با این سه نفر دارم. (مادر و خواهر و برادرش) گفت من پول قرض کردم ولی اصلا براشون مهم نیست و یه ت به خودشون نمیدن که زودتر خونه اجاره ای رو خالی کنن تا بشه پولش رو گرفت. من مدام دارم میگم تازه چند روز پیش رفتن یکم وسایل رو جابجا کردن. هنوزم بقیه وسایل رو نبستن. عادت کردن ما بریم حمالی! (دفعه قبل حق داشتم گفتم چرا هیچ کار نکردن تا تو بری)


گفت به من گفتن طلا فروختیم بعد فلانی دیده همه طلاهاشون هست. اصلا براشون مهم نیست. درسته من اعصابم ضعیف شده ولی بخش عمده ش بخاطر همینا بوده ولی نمی‌خوان قبول کنن. مدام به من می‌گن برو دکتر. برو مشاور. (چون قبلا همسر به خواهرش اینو گفته مثلا داره تلافی میکنه!) 


گفت به این نتیجه رسیدم که اصلا چیزی درست نمیشه. اونا بیخیالن و من خیلی حساس و با دیسیپلین. با هم نمیسازیم. این موضوع تموم شه سالی یکی دو بار همو ببینیم بسه.


اعتراف میکنم از این حرفش خوشحال شدم و امیدوارم بعدا یادش نره و بهش عمل کنه. پسرخاله‌ش هم اینارو نمیشناسه. اگر خودش رو درگیر کنه چند وقت دیگه م با اون درگیر میشن و بهش گیر میدن. 


ولی نمی‌تونم پنهان کنم که دوست دارم رابطه کم بشه. واقعا وسط زندگی ما هستن. 




این مدت تنبلی کردم برای نوشتن. دخترم بیدار باشه که نمیشه. خیلی شیطون شده و میاد سراغ گوشی. منم نمیخوام از الان یاد بگیره. 


میشه گفت عید خوبی بود. خیلی ماجرا نداشتیم! جز اول و آخرش :)) البته اول عید بیشتر بخاطر حال بد من بود. کلا دو روز اول عید حالم بده.


آخرشم خونه مادرهمسر بودیم و ناراحتی پیش اومد که نوشتم. همسر هم البته عذرخواهی کرد که اذیت شدم. خوبیش اینه که الان هم من راحت تر ناراحتیام رو میگم، هم همسر فهمیده از خانواده ش خوشم نمیاد هم خودش اعتراف کرده که خانواده من مشکل داره و یه اخلاقای ذاتی دارن که درستم نمیشه. 


قبل عید که وسیله آوردن، میز غذاخوری همسر هم برگشت خونمون. دم عروسی گفتم ببر. چون جا نداشتیم. الان میز آشپزخونه من رو جمع کردیم چون یه صندلیش شکسته بود. مال همسر استیله. گفت یکی از صندلی هاش کثیفه. اومدم پاک کنم دیدم همش کثیفه. جاهای استیلش پر از لک بود. حال آدم بهم می خورد. منم حرصم گرفت. گفتم دوتا زن گنده بیکار چه کار دارن که اینو تمیز نکردن؟ گفت قبلا دنبال این حرفا نبودی. گفتم نبودم ولی شماها بودین، منم یاد گرفتم باشم. یادته تو عقد میومدن خونه ت بعد غر میزدن خونه ت کثیفه مگه زن نداری؟! 

یادته اول عروسی خواهرت هروقت میومد یه دستمال دستش میگرفت برای من میز تمیز میکرد میگفت من خیلی خوب بلدم تمیز کنم! انگار دستمال کشیدن خیلی هنره. مدامم میشینه میگه من خیلی تمیزم. اینه تمیزی؟ این صندلیا این چند سال تمیز نشده. بهانه شون ناراحتیه. ولی برای آرایشگاه رفتن و گردش و تفریح وقت دارن. گفت کی آرایشگاه رفتن؟ گفتم مامانت تو اوج درگیری هاتون ت میرفت مو کوتاه می کرد، رنگ می کرد.


گفت حالا تو دیدیشون و حرف شد نگو اینا کثیف بود. از بس خواهرش سلیطه س می ترسه! 


قرار بود آخر این هفته سری دوم اثاث کشیشون باشه که دعوااشون شده و عقب افتاد. البته بهتر چون جمعه ظهر خاله عروسمون دعوت کرده. 


پریروز همسر عصر میخواست بره بیرون. یه سر هم بره خونه جدید مادرش چوب پرده بزنه. گفتم دیر برمیگردی منم بیام. اگه مامانت اینا اونجا نیستن. گفت نیستن بیا. رفتم. یه سری وسایل رو چیده بودن. بعد یادتونه هی میگفتن یه دنیا اثاث داریم؟ والا خیلی هم نبود. گفتم اینا که چیزی نیست. گفت ببین کابینت ها رو چیدن؟ یه کم ظرف توش بود ولی تقریبا خالی بود. گفتم اینجاها پر بشه کلی از کارتن ها خالی میشه. 


منتها عادت دارت زیاد پز بدن. هی میگن مامانمون خیلییییی ظرف داره! دیگه زن ۶۰ ساله که چهل و چند ساله زندگی داره چهارتا کارتن ظرف داشته باشه که عجیب نیست. اینا فکر میکنن همه گدان و هیچکس هیچی نداره. فقط اینا دارن. 


البته بهش گفتم. با خنده. گفتم کلا همه تون اعتماد به نفستون زیادی بالاست و هی از خودتون تعریف می کنید. اینم از همون فرهنگ ذاتی تون میاد. 


پدرمون رو سر چهارتا اثاث درآوردن. تازه امروز همسر دنبال سند خونه قبلی مامانش بود. پیداش که کرد نگاه کردم دیدم مساحتش ۸۸ متره. بعد خونه الانشون ۷۵ متره و اینقدر شلوغ کرده و ناز و ادا داره که خونه م کوچیک شد! 


بعد جلوی مامانم پز می داد من خونه کوچیک عادت ندارم. همیشه خونه م دو بر بوده! جلوی مامان من که منطقه یک تهران خونه ۱۲۰ متری داره با یه حیاط خلوت بزرگ، یه انباری  بزرگ و دوتا پارکینگ.


اینا اینقدر پرروان.



اومدم سر کار. دخترم پیش مادربزرگ و خاله شه و حالش خیلی خوبه. مامانم می گه کار داری بیشتر بمون و عجله نکن. ولی من دلم تنگ شده برای دخترم. طاقت ندارم تا 5 و 6 بمونم.


اینم یه جور دیوونگیه دیگه. وقت یه استراحت کوچیک، نیمساعت برای خود بودن نداری. بعد الان که وقت داری دلت طاقت نمیاره!




آخر هفته پرباری داشتیم و تو مهمونی رفتن رکورد زدیم. اونم مایی که کلا خیلی جایی برای رفتن نداریم. چون همسر بی دعوت جایی نمی ره. پنجشنبه شب رفتیم خونه دوستش. جمعه ظهر خونه خاله عروسمون دعوت داشتیم.  دوست دیگه همسر زنگ زد و برای جمعه شب دعوت کرد. منم گفتم بریم. چون اینا سفر زیاد می رن و ممکنه تا دوباره جور بشه خیلی طول بکشه. جمعه ظهر رودهن دعوت بودیم و شبش کرج! یه مسافرت شرق به غرب داشتیم. در کل هم خوب بود. 


همسر کلا خیلی بهتر شده. قرار بود جمعه اثاث ببرن که وقتی دعوت شدیم گفتم عقب بنداز. حالا بخاطر دعوت ما بود یا چیز دیگه افتاد فردا. ایشالا فردا بقیه اثاث رو هم ببرن و باقی مونده پول ها رو هم بگیرن که همسر قرض دومش رو هم بده و خیالش راحت بشه و این پرونده بسته بشه. ببینم یه هفته گذشت حرفش درباره رفت و آمد کم یادش می مونه یا نه. که بعیده یادش بمونه. باز میرن و میان و دعوا میشه. 


مبل های خواهرش رو هم میارن خونه مادر من تو انباری اضافی ساختمون میزارن. یه انباری بزرگ مشترک دارن. همسر ازم خواست به مادرم بگم. منم خستم بود. گفتم ناراحت میشه و می گه نه و من گیر می کنم وسط اینا. ولی راحت قبول کرد. منم چندباری به همسر گفتم یادته اولش تو سر این خونه می زدید حالا کارتون گیر همینجاست! دیشب هم صریح گفتم مامانم هیچ مسئولیتی قبول نمی کنه ها. هر اتفاقی افتاد بعدا نگن چرا اینجوری شد چرا اونجوری شد. آخه اینا خیلی مال دوست هستن. وسیله هاشون به جونشون بنده. به خصوص خواهرش. همون چندماه داشت سکته می کرد وسایلش خط نیفته. 


تا قبل ماه رمضون قراره برادرمو پاگشا کنم. همسر گفت مارو دیر دعوت کردن ناراحت شدیم. خودمون دیر دعوت نکنیم. بعد ماه رمضونم تولد دخترمه. نگران اونم بودم که باهم بگم یا نه. دوست ندارم خانواده ها با هم باشن. سر کادو ها و دخترم میخواد حرف بشه؛ چرا بغل اون رفت بغل من نیومد.  چرا به اون خندید به من نخندید. 

بعد نگران این بودم که بگم فامیلمم دعوت کنیم حرف پیش بیاد چون همسر کلا میگه فقط خودمون سه تا باشیم. دیروز تصمیم گرفتم تو ذهنم موضوع رو حل کنم. به همسر میگم خانواده ها دوشب جدا باشن. خانواده خودمم فقط خواهر و برادرمو می گم. اگر مادرم رضایت بده و هی گیر نده همه رو بگو. چون سر دعوت دخترداییم و پسرخاله م ماجرا دارم. نیومدن خونه مون و ممکنه همسر بگه نگیم. دخترداییم گفته میام خونه تون ولی پسرخاله م گفته نمیام شما باید بیاید. دو سال قبل هم تولد دخترش نرفتیم. دعوت هم کنم نمیاد قطعا و مامانم باز میخواد هی بگه برو، بیا، چرا نیومد، این کارو کن، اون کارو کن. 


در اصل گیر دادن های مادرم نباشه برای خود خاله م و پسرش اینقدر مهم نیست. اصولا خیلی اهل رفت و آمد نیستن. ده سال بیشتره ازدواج کردن و ماها ده بار که هیچ، پنج بارم نرفتیم خونه شون حتی برای عیددیدنی. ماها رو خونه خاله م می بینن و دیگه نمی گن بیاید طبقه بالا خونه مون. ولی مادرم کلا ول کن نیست. تو عید ده بار گفت خونه فلانی نمی رید؟ خب به فلان بهانه برید. فلان موقع برید. مدام آدم رو کنترل می کنه و من بدم میاد. 


این موضوعات ساده خیلی به من استرس می ده چون مدتها تو ذهنم باز می مونه تا حل بشه. اینجوری اذیت می شم. حالا با این تصمیم امیدوارم این آزارها تموم بشه. 




دیروز که خونه مادرم بودم خیلی خسته شدم. خونه شون دوتا پله داره که شده دردسر. یه لحظه نمیشه دخترمو تنها گذاشت. خیلی وقته بلده ازش بالا بره ولی پایین اومدن رو بلد نیست. کلا هم میز و مبل و . زیاده و همش باید مراقبش بود. مادرمم اصرار داره خونه خودش مراقب دخترم باشه. خاله م که یه سر اومد اونجا گفت تو برو خونه شون. خونه ت برای بچه خطرناکه. گفت سختمه. نمی دونم چرا سختشه ولی گفتم هفته بعد که نمایشگاه کتابه و میخوام آخرهفته دو روز برم بیاد خونه مون. 

دیروز اینقدر دخترمو کنترل کردم و نگران بودم اتفاقی نیفته خسته شدم. خونه خودمون خیلی راحت تر و امن تره. 


امشب همسر میگفت بخش زیادی از ذهنش آزاد شده و تکلیف خواهرم معلوم شه بهتر میشه.

یکی دو ساعت بعد بهش گفتم یه بار میگی باید رابطه رو کم کنم یه بار میگی همه چیشون خوب شه تا خیالم راحت شه. مدامم دعوا داری. تکلیفت رو معلوم کن. گفت دارم کم‌ میکنم.


امیدوارم سر حرفش بمونه.





تعطیلی و آخرهفته که میشه من افسرده میشم. معمولا بقیه مسافرت و گردشن و ما تو خونه. الانم خواهر و برادرم با هم رفتن سفر. خواهرم چند ساله بهار میرن نایین و کویرگردی. شوهرخواهرم خونه سازمانی میگیره و میرن. امسال به برادرم گفت. به من کلا نگفت. حالا یا بخاطر اخلاق همسر که اهل این مدل نیست یا بخاطر اینکه از همسر خوشش نمیاد. 

به مادرمم گفت که خستگی راه رو بهانه کرد و نرفت. اخلاق خواهرم تنده و باهاش راحت نیست. بخصوص میگه یه وقت جلوی همسر داداشم چیزی میگه. میگه حالا هرقدر دیرتر این رفتارا رو ببینه بهتره. 


مادرم عوضش رفت قزوین خونه داییش. با اونا خیلی راحته و بعد ازدواج من که تنها بود بیشتر میره. الانم گفتم برو و تا نمایشگاه کتاب برگرد که بتونه دخترم رو نگه داره. 


امروزم همسر هی گفت بریم جایی گفتم نه. حالم خوب نبود. گفتم هرجا بریم خرج داره. البته الان حالم بهتره. همسر هم خوابه. شاید عصر رفتیم پیاده روی.


دیشب عمه م اومد خونه مون. کل دو ساعت رو با دخترم بازی کرد و صدای غش غش خندیدنش قطع نمیشد. فهمیدم انرژی و حوصله بازی، اونقدری که باید، ندارم. یعنی خیلی سرزنده نیستم که به دخترم منتقل کنم. عمه و شوهرشم هی گفتن شبیه بچگی خودته و خودتم خیلی ناز و آروم بودی.


عصرش هم مادرم زنگ زد گفت داییت زنگ زده که بیا ولایت برای زمینت سند بگیر. الان از طرف شهرداری اومدن راحت تر سند میدن. با بچه ها بیاید. گفت میاید بریم؟ گفتم نه. به شما گفته بیاید به ما که نگفته. یکم ناراحت شد که مگه حتما باید بگه. منم ناراحت شدم که چرا فامیل من یکم شرایط رو در نظر نمی‌گیرن. وقتی یکی غریبه س دو طرف باید شرایط رو در نظر بگیرن. می‌دونن همسر تعارفیه ولی تقریبا اصلا رعایت نمی‌کنن. 


همه اینا ناراحتم کرد. خیلی موضوعات تکراریه ولی از ناراحتیش کم نمی‌کنه. شب موقع خواب همسر گفت میخوای فردا مادرت رو ببریم ترمینال؟ گفتم مهم اینه که تا مقصد ببریم. تا ترمینال که میره. گفت تو که دوست نداری بری. گفتم چرا دوست دارم. گفت نگفتی. گفتم میگفتم میخواستی غر بزنی که تعارف نکردن و بلد نیستن و غیر اینه؟ گفت نه!


خلاصه که هر اتفاق خوبی یه غمی برای من داره. 


امروز اتفاقی یه نگاهی به گوشی همسر انداختم. برادرش پیام داده بود که زنش بهش زنگ زده، خواهرش دعوا راه انداخته. گفته بود حق ندارم با زنمم حرف بزنم. بعدم خواهرمون دروغ گفته به مامان. اونم باور میکنه. 


همسر هم جواب داده که چندبار گفتم ما نباید رفت و آمد داشته باشیم ولی گوش نمیدی.


امیدوارم واقعا به این حرف عمل کنه.


خواهرش خیلی راحت دعوا درست میکنه و به همه چی کار داره و راحت تر هم دروغ میگه.


خواهر و برادر رفتن شهرشون. خواهرش انگار یه برنامه ای اونجا داره. تو پیام ها گفته کلاس دارم. برادرشونم یه سری وسیله برده بود و با هم بودن که سر یه تماس دختره دعوا راه انداخته و مثل همیشه هر چی از دهنش درومده به بزرگترش گفته. 


امیدوارم این چیزا یادش بمونه. 




امروز هم رشته‌ای های دانشگاه ارشدم دور هم جمع میشن. پریروز خبرش رو بهم دادن. به همسر گفتم گفت دوست داری برو. منم با دخترمون میرم خونه مادرم. درجا پشیمون شدم گفتم نمیرم. اونم فهمید و ناراحت شد که بخاطر حرف من نمیری. اول گفتم نه، بعد راستش رو گفتم. گفتم جلوی روی من کاری که میگم نکن رو می کنن. گفت میدونم ولی من هستم. توام حساس نباش. بچه بزرگ میشه! 


گفتم من اگر پیش مادرم میزارم هرجا لازم باشه بهش تذکرم میدم. 


مونده بودم چه کنم. درباره اصل رفتن هم تردید داشتم. چون لیست شرکت کننده ها رو میدیدم، آشنا خیلی کم بود. دو تا از مردا فقط. همسر هم هی میپرسید چی شد، میری؟ چون باید پول میریختم برای شرکت. از طرفی دوست نداشتم دخترمو با باباش بفرستم اونجا. از طرف دیگه میدونستم نذارم بره بعدا و برای موقعیت‌های دیگه که بخوام پیش خانواده‌م بزارم غر میزنه. همیشه م میگه منم پدرش هستم و اندازه تو برام مهمه. 


در نهایت به یکی از همکلاسی‌هام خبر دادم و اونم گفت میاد و قرار شد برم. میدونستم نرم بعدا هی می‌گم چرا نرفتم. شاید خیلی هم مراسم مهمی نباشه ولی دلم می‌خواد فعالیتی داشته باشم و از همه جا نمونم. هرچند چون آشنای کمی هست یکم سختمه. 


دیروز که هی فکر می‌کردم اگر بره چی میشه یهو به ذهنم رسید اگر من از خونه‌مون برم، همسر چطور میخواد با بچه بره خونه مادرش؟ تو صندلی ماشین نمی‌شینه. بهش گفتم اونم گفت حالا من یه چیزی گفتم، نمیرم. حالش رو ندارم! 


الان دارم میرم. اول گفتم دخترمو ببرم بعد دیدم خیلی سخته. یه جایی هم باید بهش اعتماد می‌کردم. دخترم رو گذاشتم پیش باباش و دارم میرم. 


مادرم تهران نیست و مراسم هم دیر تموم میشه، نمی‌تونم بزارم پیش خواهرم چون شب زود می‌خوابن. 


امیدوارم شب خوبی بشه. 




دیشب رفتم خونه مادرم خوابیدم و صبح اومدم نمایشگاه، تو راه بودم تو تلگرام خبر فوت یکی از اقوام مامان رو دیدم. میدونستم باید بره ولایتشون. نگران شدم اگر خواهرمم بخواد بره دخترمو چکار کنم. زنگ زدم به مامانم خبر دادم. یک ساعت بعد خواهرم رفت اونجا و دخترمو برد خونه‌شون. مادرمم رفت برای مراسم.


الان دارم میرم خونه خواهرم. شب همونجا می‌مونم و فردا هم دخترم پیش خاله‌ ش می‌مونه. 


همسر هم داره تو نورگیر دیوار میسازه! تا چند ماه پیش شهرداری اجازه این کار رو نمیداد. حالا گفته باید بسازید تا پایان کار بدم. قرار بود بعد از گرفتن پایان کار بسازه که جلو افتاد. یه حیاط کوچیک به خونه اضافه شد. 




عصر خواهرش زنگ زد. گفت یادم رفت از مادرت تشکر کنم برای جا دادن مبل‌ها. دلم می‌خواست بگم دو هفته گذشته تازه یادت افتاده؟! زنگ زدی خبری بدی. همونو بگو. بعد تشکر کرد که براش وقت دکتر گرفتم. یک سال بیشتره میگه معده درد دارم، تازه رفته دکتر. یکی از اقوام مادرم منشی یه دکتر معروفه. خودم که رفتم همسر فهمید، هی میگه برای اینا نوبت بگیر. 


منم اصلا بعدش ازش نپرسیده بودم رفتی دکتر چی شد. خودش می‌گه رفتم دکتر معلوم شد معده‌م خونریزی داره. منم خیلی عادی گفتم پارسالم همینو گفتی، از اون موقع نرفته بودی؟ گفت آخه می‌خواستم اون بی‌غیرت ببره که نمی‌برد. گفتم یه ساله جدا شدی تازه رفتی. گفت یه سال نشده، ۹ ماهه. بعد خودش دید زیاده گفت نشد دیگه. می‌خواستم بگم اگر واقعا معده‌ت داغونه و نرفتی، احمقی. اگرم الکی می‌گی که احمق‌تر! میگه همش فکر می‌کردم دلم درد می‌کنه، نمی‌دونستم معده‌مه! 


والا وقتی کسی اینقدر احمقه دلسوزی نداره. می‌خواستم بگم مامانت پول همه چیت رو می‌داد، خب پول دکترم می‌داد. سلامتیت که مهمتر بود. بعدم که جدا شدی جای هول بودن برای شوهر پیدا کردن برات، فکر مریضیت بودید خب! 


هی گفت دلم برای دخترت تنگ شده، نگفتم بیا. گوشی رو داد به مادرش، به اون تعارف کردم. 


مطمین بودم با همسر قهرن، می‌خواستن به اون خبر بدن. همسر که اومد بهش گفتم زنگ زدن. از حال خواهرش خبر نداشت. یکم بعدش گفت حالا که اونا زنگ زدن توام گاهی زنگ بزن. گفتم برای من زنگ نزدن، می‌خواستن به تو خبر بدن. پارسال من باردار بودم سه ماه نگفتن مردی یا زنده‌ای. گفت می‌دونم خودم. حالا یه چی گفتم. نمی‌خوای هم نزن. دیگه چیزی نگفتم ولی باید مثل خودش می‌گفتم اگر می‌دونی پس نگو زنگ بزن. 


اسم این کارشونم آبرو داری نیست. فقط می‌خوان خبر برسونن. همین. منم دیگه برام تجربه شده، دلم براشون نسوزه. خودشون بلدن چکار کنن. جاش برسه صدتا مثل من رو حریفن.




دوشنبه شب به خوبی برگزار شد. همسر شامش رو داد، شستش، خوابوندش. تشکر که کردم گفت تشکر نداره وظیفه منم هست. تا برسم خونه دخترم خوابیده بود. 


فردا و پس فردا میرم نمایشگاه. غرفه داریم و من چند سال هر ده روز بودم. دو سال قبل بخاطر بارداری نرفتم. امسال گفتم چهار پنج روزی برم. همسر که گفت هر کمکی لازمه میکنم. مادرمم چون رییسم رو دوست داره همکاری میکنه. حتی گفت پاگشای داداشم رو بزارم برای بعد که مجبور نشم از کارم بزنم.


تو غرفه که هستم بیشتر از فروش کتاب با مردم حرف میزنم و جواب سوالاشون رو می‌دم. دو سالی که نبودم به گفته خود همکارا فضای غرفه یکنواخت بود. بقیه اینقدر حوصله ندارن و تلاش نمی‌کنن دل همه رو به دست بیارن. خوشحالم که دوباره میرم. هرچند با قیمت‌های جدید احتمالا باید کلی حرف بشنویم.


فردا و پسفردا خونه‌مون بنایی داریم. همسر گفت سر و صدا زیاده، برو خونه مادرت. مادرم الان داره از سفر برمی‌گرده. شب میرم اونجا. فردا مادرم و دخترم میرن خونه خواهرم و منم شب میرم اونجا. 


همسر میخواست امروز با داداشش بره شهرشون. گفته بودن مشتری برای خونه‌ش هست که کنسل شد. 


گویا چند روز پیش رفته خونه مادرش که یسری کارای فنی رو انجام بده. باز بحث شده. داداششم گویا بعد بحث ش باز رفته و بازم همون اتفاقا! همسر هم دوباره بهش گفته ارتباط ما تو رفت و آمد نداشتنه!


اینها از من پنهانه. منم به روی خودم نمیارم. اسمی هم ازشون نمی‌برم. بد نیست همسر ببینه که وقتی بخوان بلدن گلیمشون رو از آب بکشن و لازم نیست این دوتا هی بهشون سرویس بدن.


البته حرف که میشه من مدام رفتاراشونو میگم. کار قشنگی نیست ولی لازمه متاسفانه. 




نمی‌دونم خاصیت مادر بودن و بچه دیدن همیشه فرزندشونه یا نه، اما ای کاش گاهی هم از بچه‌مون تعریف کنیم. کاش یادمون باشه این آدمی که پر از ایراد می‌بینیمش، تربیت شده خود ماست.


هرچند به مادرم اینو می‌گم می‌گه چرا از من یاد گرفتی؟ دانشگاه رفتی، تو جامعه بودی، از بقیه یاد می‌گرفتی. چیزی به اسم تاثیر تربیت والدین و ساخته شدن شخصیت تو سال‌های اول رو قبول نداره. قبول نداره که راحت فقط ایراد می‌گیره.


از پریروز اینجاست برای کمک. برای نگهداشتن دخترم و تمیزکاری خونه. به خواست خودش. و تمام مدت از من ایراد می‌گیره یا مدام می‌گه چکار کنم. 


شاید بگید خیلی حساسم. خب هستم. چرا نباید مراعات کنن؟ چرا مادرم فقط باید بگه خیلی حساسی، زود بهت برمی‌خوره، ولی هیچ تلاشی برای مراعات این حساسیت نکنه؟ چرا فکر نمی‌کنه منم یه چیزی می‌فهمم، یه چیزی بلدم. 


علت اینکه دوست دارم برم سر کار، برم نمایشگاه اینه که اونجا یکم حس مفید بودن می‌کنم و دیگه مدام ازم ایراد نمی.گیرن.


اینجور نباشیم. یکم به اطرافیانمون حس خوب بدیم. مادر من از خوبی همه تعریف میکنه جز بچه‌هاش. چنان از زنیت بقیه میگه انگار هر روز خونه زندگیشون رو دیده. گاهی که از این تعریف‌ها میکنه، میگم از کجا میدونی؟ چند بار خونه این آدم رفتی؟ سالی یه بار با دعوت رفتی. اونموقع همه خونه زندگیشون مرتبه. شده سرزده وسط هفته بری؟ رفتار اون آدم رو تو خلوت با شوهرش یا خانواده‌ش دیدی؟ جوابی نداره و البته تاثیری هم نداره.


مادر من از هنر من فقط سرویس دادن به بقیه رو بلده. اون موقع که نقاشی می‌گشیدم مدام میگفت برای فلانی بکش. انگار بدهکار بودم به همه. 


پارسال که کتابم درومد، مدام میپرسه به فلانی دادی؟ یه بار هم گفتم هرکس اومد خونه‌مون دادم ولی باز مدام چک میکنه و میگه به کی بدم.

پریروز با همسر و دخترم اومدن دنبالم. اومدن غرفه. هی گفت کتابت رو بخرم بدی به فلانی. همسر هم نمیدونست قضیه چیه هی می‌گفت مادر بهش چندتا میدن. فکر میکرد کتاب جدیدم رو می‌خواد. مامانم هم میگفت نه قبلی. آخه به خاله‌ش و پسرخاله‌ش نداده. 


برادرمم امسال گاهی نمایشگاهه. رفتیم غرفه‌شون، نبودن. بعد مادرم ناراحت شده که چرا وقتی زود میره به پسرخاله تون گفته این هفته چون نمایشگاهم دیر میام، بعدا بیاید خونه‌مون. قبلا هم گفته بود. گفتم حتما برنامه‌ای داره، کاری داره. میگه چه کار داره؟ خب میگفت میومد. گفتم خودش میدونه. چکار داری هی میگی؟ حالا بعدا میرن.


وقتی کسی بگه میخواد بیاد، فکر میکنه خیلی لطف کرده و ما همه بدهکاریم. اصلا نباید نه بگیم. الان کلی ناراحته چرا برادرم گفته این هفته خونه نیستم. 


صبح تا بیدار شدیم میگه لباسای دخترتو بشور. دوتا لباس کثیف باشه هول میشه. اینقدر میگه تا آدم بشوره. خب اگر نگی بشور من نمیشورم؟ کلا وقتی نیستی یا نمی‌گی من هیچ کاری نمی‌کنم؟ جوری رفتار می‌کنه حس می‌کنی خیلی کودنی و هیچی بلد نیستی. 


خیلی خسته‌م. امروز بابت همین رفتارا بهم فشار اومد. واقعا خوشحالم فردا میرم نمایشگاه. و خب کی رو دارم که بهم انرژی بده؟ 









دخترم از شنبه یهو راه رفت. قبلش خیلی کم قدم برمی داشت ولی یکهو زیاد شد. عین پنگوئن راه میره و ذوق میکنه. 

.

همسر بیشتر خونه س و تو کار خونه کمک میکنه. قراره به حساب کتاباش برسه که هنوز شروع نکرده.

پیشنهاد داد خونه رو عوض کنیم. چون قیمتش بالا رفته. میتونیم محله بالاتر، نزدیک مامانم، خونه ۱۰-۱۵ سال ساخت بگیریم. اینجا یکم دسترسیش بدون ماشین سخته. طبقه اوله و همسایه ها همه با همسر آشنان و معذبه. میگه اگر آشنا نبودن یکی از ماشین‌ها رو میفروختیم تا نگرانی مالی‌مون حل بشه. 


منم قطعا استقبال کردم. هرچند اثاث کشی سخته. ولی اگر برم محله خودمون خوب میشه. هنوز فرصت نکردیم بریم بنگاه. سایت های فروش هم که قیمت‌ها رو برداشتن. از الان دارم انرژی مثبت می‌فرستم و خونه‌ای رو که دوست دارم تصور می‌کنم تا جور شه. 

.

همسر چندبار گفته بود دیگه با خانواده رابطه ندارم و فایده نداره. دیروز تو هم بود، گفت مامانم مریض شده، گفتم بریم ببرمش دکتر، گفته نه، نمیخوام رابطه داشته باشیم. 

چیزی نگفتم. از خدامه. ولی میدونم اینجور نمی‌مونه. برادرش هی میگه بیا آشتی کن. باز آشتی میکنن دوباره دعوا. 

مادرشم دیگه کارش با همسر تموم شد و حمالی‌هاش رو کرد، قهر کرده. 

برای تولد دخترم آشتی میکنن که بیان.‌مطمئنم.

.


خواهرشون کلاسی میره، احتمالا دانشگاه. فرم کارآموزیش رو فرستاده همسر امضا کنه. جالبه که هیچی به من نگفتن. اونم دختری که جزییات خوابیدن با همسرش هم تعریف میکرد، حالا درس خوندنش رو نمی‌گن. فکر میکنم قبلا لیسانس نداشته که صداش رو درنیاوردن. نمی‌دونم. 





حرف‌های علمی و حساب شده رو باید جدی گرفت. اینهمه کتاب خوندم درباره بچه‌داری و انجام ندادم! میدونستم شیش ماهگی باید جای خوابش جدا شه ولی اون موقع حالم خوب نبود. همون زمان قهرم بود و بعدش هم هنوز آمادگیش رو نداشتم. بودن دخترم بهم آرامش می‌داد.


الان دارم کم کم جداش میکنم و سخت‌تر شده. وابسته‌تر شده و هوشیارتر. شب بیدار میشه و تا مدتها کنارش نشینم نمیخوابه. یا باید بغلش کنم یا کنارش دراز بکشم و دست بندازه دور گردنم. 


به من بود دوست داشتم همش پیشم بخوابه ولی بهتره جدا بشه

 الان میگم کاش به وقتش این کارو می کردم. 




حدسم درست بود. خواهر همسر داره درس میخونه. چرا به من نگفتن؟ چون خانم تازه میخواد بعد چند سال فوق دیپلم بگیره.


و اینا گفتن لیسانس داره! بیخود نبود همسر میگفت جایی برای کار سفارش میکنی بگو دیپلم داره! 


دروغ، دروغ، دروغ! همه دروغگوان، بعد مادرشون بارها زل زده تو چشم من گفته من تا الان از بچه‌هام دروغ نشنیدم. پستن. خیلی پست.


آدم حس حماقت میکنه. بعد من که همه چیز رو گفتم، کلی حرف خوردم از این آدم‌ها که تو در شان ما نیستی!


من از اون تحقیرها نمی‌گذرم. از هیچکدومشون حتی همسر. 


الان نمی‌دونم به روش بیارم یا بذارم بعدا و فرصت مناسب. 




قصد داشتم امشب بعد از برگشتن از خونه مادرهمسر در آرامش بهش بگم می‌دونم مادرش دعوت نکرده و پنهان‌کاریش اثر بدی داره. اما چنان بلوایی شد که جایی برای افشاگری من باقی نموند.



 از ظهر همسر یهو بی حوصله شد. منم سعی کردم چیزی نگم که ناراحت بشه و بگه قبل رفتن خونه مادرم ناراحتی درست کردی که بعد اگر چیزی شد گردن من نیفته. 


ساعت ۴ گفت بریم. اومدم بگم زوده، نگفتم. تا کارهام رو بکنم شد ۶! تا خرید کنیم و بریم حدود ۷ شد. این وسط فقط نتونستم مراسم احیا برم. میخواستم جایی برم و ببینم دخترم همکاری میکنه یا نه. ولی نشد. همسر هم گفت اگر پرسیدن امشب جایی میرید بگو بخاطر بچه جایی نمیریم. مثلا میخواست خانواده ش ناراحت نشن که ما از برنامه مون افتادیم. 


رفتیم و تا دیروقت هم بودیم. دخترمم خیلی دیر خوابید. همسر چندتا خرده کاری براشون انجام داد. بعد شام صحبت چیدمان خونه شد که خیلی بد بود. من پیشنهادی دادم که البته خیلی ساده بود ولی به ذهنشون نرسیده بود. همسر بلافاصله پاشد و جای مبل ها رو عوض کرد و خیلی خوب شد.


خواهرش مدام می‌گفت قبلا همسر همین چیدمان رو انجام داد ولی جای تلویزیون بد بود. همسر گفت خب شما این مدت فکر دیگه می کردید. من البته قصد داشتم درباره خونه و وسایل و دکور و اینها نظر ندم. اینم اول به همسر گفتم. منتها چون خیلی مشکل‌گشا بود کلی استقبال کرد. 


همه چیز ظاهرا در آرامش داشت تموم میشد. دخترم بالاخره خسته شد و خوابید و نشستیم چایی بخوریم و بیایم. مادرش خواست چیزی بگه، دخترش گفت نگو. گذشته دیگه. منم هیچی نگفتم. دو دقیقه هم صبر نکرد و گفت!


گفت استادش دخترشو تو خیابون دیده! (که خب معلومه الکیه) ماجرای دخترشو فهمیده و برای برادرش ازش خواستگاری کرده. یه بار با هم حرف زدن و دختره گفته نه. اول گفت آخه ۹ سال بزرگتر بود. بعد گفت خیلی غیرت کار داشت. بعد گفت جای همه خانواده‌ش این کار می‌کرد! بعد گفت به دلم ننشست. دیپلمه م بود. (اخه خودش دکترا داره!)


همسر اولش آروم بود. بعد گفت مگه قرار نبود هرکاری خواستی بکنی به من بگی؟ خواهرش گفت آخه ازش که خوشم نیومد. دیگه چی رو بگم؟ بعد از تجربه قبلی با یه جلسه آدم‌ها رو می‌شناسم. منم گفتم قبل از ازدواجتم همینو می‌گفتی. می‌گفتی ۵ دقیقه با یکی حرف بزنم می‌شناسم. گفت نه الان فرق می‌کنه. 


همسر گفت مهم خوش اومدن و نیومدن نبود. قول داده بودی سر خود کاری نکنی. نمیگم حتما قبول می‌کردی. ولی قرار بود بگی. عوض نشدی. همون رفتارای قبل رو داری. با تصمیم اشتباه تو همه ما به دردسر افتادیم، باز داری همون کارو می‌کنی. تو ازدواج بعدیتم مثل قبلی میشه. 


البته من مودبانه نوشتم! کلی حرف و توهین و تندی پیش اومد. به من گفت حاضر شو بریم. من از خداخواسته رفتم تو اتاق. حرفارو می‌شنیدم ولی دوست نداشتم حاضر باشم. 


خواهرش می‌گفت اون زمان باهم ارتباط نداشتیم. به مامان گفتم. بعدشم که خوشم نیومد. همسر می‌گفت باز می‌گی به مامان گفتی؟ مادر ما زندگی همه مون رو خراب کرده، باز میگی با اون م کردم؟ دیگه کاری بهت ندارم. تو درست نمی‌شی.


مادرشم صداش درومد که باز نفهمی رو شروع کردی و بی ادبی می‌کنی. چرا باید می‌گفت. نگفته که نگفته. مگه خدایی که همه چیز رو باید بهت گفت؟ 


کلی به هم حرف زدن. همسر جلوتر رفت بیرون. منم دخترمونو بغل کردم و اومدم برم، کادومون رو هم نداده بودیم! همسر گفته بود آخر سر بده. اومدم بدم و برم که مادرش قبول نکرد. گفت با این بی‌ادبیش قبول نمی‌کنم. بعد هی از من پرسید ما اشتباه کردیم؟ چرا فکر می‌کنه خداست؟ منم فقط می‌گفتم چی بگم. اخلاقش همینه. 


اومدم و تو ماشین همسر هی حرف زد. البته مثل قبل که اصلا نمیشد باهاش حرف زد نبود. گفتم خیلی حرفای بدی زدی. گفت حرفم درست بود. گفتم درست بود ولی خیلی بد گفتی. گفت من ‌کشش این رفتارای نفهمی رو ندارم. اینا درست نمیشن. گفتم خودت می‌گی آدما عوض نمیشن. گفت من تحمل این رفتارا رو ندارم. این آدما رو می‌ذارم کنار. همه‌ش دروغ می‌گن. اصلا معلوم نیست واقعیت چیه. اول می‌گن برادر استادش. بعد پسره تو گلخونه کار میکنه و جای همه خانواده کار میکنه. 


گفتم در لحظه دروغ میگن. خواهرت عبرت هم نمی‌گیره. خودتم میدونستی اینکه می‌گفت دیگه همه چیزو تو باید تایید کنی، الکی بود. به وقتش باز با داداشت بیشتر م می‌کنن. گفت مهم نیست دیگه. من کشش این رابطه‌ها رو ندارم. باید بزاریم بریم جای دیگه و دور بشیم. 


آخر سر پرسید به تو که چیزی نگفتن؟ گفتم نه. هی میگفتن فلانی چرا اینجوریه؟ منم گفتم چی بگم. گفت می‌گفتی بچه خودته. گفتم دلم میخواد یه بار اینو بگم ولی جرئت نمی‌کنم. دلم می‌خواد بگم قبلا خودت می‌گفتی پسرم خداست. تو دنیا تکه. ولی همون موقعم اخلاقش همین بود. همسر گفت آره. گفتم کادو رو قبول نکرد. گفت مهم نیست. 


همیشه میگه پدر ما زود مرد. خانواده بزرگتر عاقل می‌خواد‌. مادر ما عاقل نیست و فکر می‌کنه هست، به همه ما ضربه زده. گفت چقدر با زن برادرم درگیرن؟ نمی‌گم اون بی عیبه ولی اینا هم مدام انگولک می‌کنن. گفتم پنج سال باهاش خوب بودن. آب می‌خواستن بخورت باهاش م می‌کردن. یهو اینقدر بد شده که نمی‌تونن تحملش کنن؟ مادرت نمی‌تونه در آن واحد با دوتا عروسش خوب باشه. یا باید با ما خوب باشن یا اونا. همسر گفت اگر سه تا بشیم کشت و کشتار میشه! گفتم مگه نشد؟ همون چندماهی که دامادتون از آسمون افتاده بود چی شری درست شد با جاری؟ قبلش عین دخترش بود و مدام تعریف پدرش رو می‌کرد، یهو بد شد. اول ازدواجمون مدام از جاری تعریف می‌کردن. همه چیش خوب بود. الان همه چیش بد شده. نه اون درست بود نه این. 


اینکه همسر متوجه شده باید رابطه کم باشه خیلی خوبه. ولی من ناراحت این بدگویی‌هاشم. نگرانم این توهین‌هاش، این بی‌ادبی‌هاش که خوبی‌ها و نگرانی‌ها و کمک‌هاش رو ضایع می‌کنه به بچه‌مون برگرده و بعدها که بزرگ شد همین رفتارایی که امروز از بقیه ایراد می‌گیره، از طرف بچه‌مون تکرار بشه. 


همسر دلسوز و پیگیره. شاید حتی زیادی این اخلاق‌ها رو داره. اما غرور هم داره که کارش رو خراب می‌کنه. و من نگرانم این غرور کار دستش و دستمون بده. 





امروز ظهر همسر گفت ماددم دیروز زنگ زد و گفت فرداشب بیاید. تعجب کردم. گفتم چند روز پیش رفتی اونجا مادرت نبود، الان یهو زنگ زده دعوت کرده؟ گفت بخاطر من نرفته بود، از قبل رفته بود، خواهرم زنگ زد برم کارها رو انجام بدم. الکی که نمی گم.


چیزی نگفتم ولی برام عجیب بود. گفتم کار خواهرشه. فرصت پیش اومد گوشی همسرو نگاه کردم دیدم دیروز تماسی از مادر یا خواهرش نیست. یکم بعد از خواهرش پیام اومد که آره خوشحال میشیم ببینیمتون. دلمون برای دخترتون تنگ شده.


فهمیدم ماجرای تماس مادرش الکی بود. خودش گفته میایم. اون لحظه نمیشد پیام رو باز کنم، بعدش اومدم ببینم همسر چی گفته  دیدم پیام ها رو پاک کرده. 


میدونم چون گفتم هروقت مادرت دعوت کرد میریم، این کارو کرده و اینکه گفتم تولد دخترم میخوام خانواده‌م رو بگم، به صرافت افتاده آشتی کنه که خانواده ش باشن. 


ولی کارش غلطه. اونا که پرروتر میشن چون خواهرش میگه تا من گفتم بیاید اومدن. منم بهش بی اعتماد میشم وقتی میفهمم از خودش درآورده.


میخواستم امشب بعد رفتن مهمونا بهش بگم که میدونم. ولی اینقدر خسته بودم که حال نداشتم. 


نمیدونم فردا صبح بگم یا بزارم بعد برگشتن از خونه مادرش؟ یا صبح بگم و بگم نمیام؟ یا بگم میام ولی میدونم دروغ گفتی؟ 


نمیدونم چرا اینجوری شده؟


برادر همسر برگشت شهرشون. سال ها دوست دوست بیاد تهران. اومد و دید نمیشه و برگشت. 


یکشنبه همسر رفته خونه مادرش، نصاب ماهواره برده بود. این مدت تلویزیون نداشتن. ادعاشون هم میشه ولی نمی تونن کاری کنن. مادرش البته نبوده. حسابی قهره. کارشم طول کشید و دیر اومد. منم گفتم جایی میری و طول میکشه لااقل یه خبر بده.


گفت خواهرم گفته هفته بعد بیاید اینجا. گفتم مادرت که نبود. گفت خب میخواد آشتی بده. همون موقع چیزی نگفتم.‌هنوز درجا نمیتونم حرف بزنم.‌یه ساعت بعد گفتم خواهرت بچه س. کوچیکتره. خود تو یکی ازت دو سال کوچیکتر باشه حسابش نمیکنی. بعد الان خواهرت باید بگه ما کی بریم؟ مگه تو عقد بود میگفتی چرا ما میایم نیستی، نگفت من که صابخونه نیستم؟ الانم صابخونه نیست. هروقت مادرت دعوت کرد میریم. نه به حرف یه بچه. بعدم، اول برو ت رابطه ت رو درست کن بعد من میام. حوصله ندارم بیام باز اخم و تخم باشه و من گیر کنم وسط شما. 


خواهرش تو یه سری چیزا حواسش جمعه. الانم حواسش به تولد دخترم هست. هر جور شده میخواد آشتی بده که بیان. برای تولد هم به همسر گفتم جدا بگیریم. گفت سر اینکه کیا چه روزی باشن بحث میشه! گفتم برای خانواده من مهم نیست یه روز اینور اونور باشه. 


البته مادرش اینا با برادرش قهرن! فوقش پسرخاله شم بخواد بگه. کلا کسی نیست. به خود همسر بود میگفت هیچکس نباشه. ولی همون دو نفرم باشن میگم جدا بیان. 


باز هم درباره کار ش گفت و درباره مدرکش پرسیدم زد به شوخی. گفتم مگه بنگاه جور نکرده بودی؟ گفت نمیره. گفتم با دیپلم کار نیست. بره یه چیزی یاد بگیره. 


کی این ماجرا رو بگم نمیدونم. میدونم توجیه میکنه ولی توجیه بردار نیست.


فعلا مهم اینه که تولد دخترم به خوبی و شادی برگزار بشه. 




دیشب پسرخاله همسر زنگ زد که برن بیرون و چند ساعتی باهم باشن. اصرار کردم بره. میدونستم لازم داره. قبل رفتن تلفنی ماجرای دعوا رو تعریف کرد. گفت حتما بهت میگن. صدای پسرخاله ش میومد که گفت رفتار اونا خیلی غلطه ولی توام خیلی تندی. وقتی اینجوره، قطع رابطه کن.


نمی‌دونم دیشب چی بهم گفتن. دلم میخواد به پسرخاله ‌ش بگم این رفتارا و دعواها زندگی ما رو خراب کرده. بهتره رابطه نباشه. ولی نمیشه بگم.


امروز ساعت ۷ عصر خواهرش زنگ زد خونه گفت میخواستیم بربم بیرون کلید تو قفل شکسته، در باز نمیشه! به داداشم بگو بیاد، توام بیا دعوا نشه.


پاشدیم رفتیم. همسر گفت نیا. گفتم میری دعوا میکنی با اعصاب خرد میای. البته که دوست نداشتم ببینمشون ولی مجبور بودم.


رفتیم و هم قفل رو عوض کرد هم یه کار سیم‌گشی داشتن انجام داد. قفل شکسته بود نه کلید. دو هفته س باید پول شارژ ساختمون رو بدن، هنوز ندادن. خواهرش گفت الان میخواستیم بریم بریزیم که اونم نرفتن. 


مادرش اصلا جلو نیومد با همسر حرف بزنه. خواهرشم فقط در حد دادن چهارتا آچار و پیشگوشتی حرف زد. با دخترم سرگرم بودن. بعد هی اصرار میکردن افطار بمونید! همیشه م منت دارن که بخاطر شما غذا درست کردیم. خواهرش رو بردم تو اتاق گفتم تو این شرایط که همه باهم قهرن منطقیه بمونیم؟ گفت چیزی نشده بود. داداشم شلوغ کرد! قهر نیستن که. مامان که قهر نیست! 


صد بار گفتن. هی گفتم نه. همسر هی بلند بلند گفت کارم تموم شه میریم. باز میره سفره میندازه! 


جلوی در باز اصرار کردن. همسر که زود رفته بود پایین. گفتم میخوایم جایی بربم دیر میشه. خواهرش میگه دروغ میگی جایی نمیرید! گفتم  شب قدره، میریم.


تو ماشین همسر گفت چی گفتن؟ بهش گفتم. گفت نیست با هم هستیم همش بگو بخند داریم، واجبه. گفتم انگار دعوا براشون عادیه. اگر عادیه پس چرا از داد و بیداد ناراحت میشن؟ واقعا دو روز بعد اون حرفا میتونن عادی باشن؟


به همسر گفتم خواهرش گفته چیزی نشده بود. گفتم همیشه اون هیچ کاری نگرده!



تو راه مراسم همسر گفت یه پیام بهشون بده بگو نزدیکشون هیئت معروفی هست. به نظرم کار غلطی بود ولی نه می آوردم بحث میشد. پیام که دادم خواهرش جواب داد که حوصله هیچی نداریم. با دعوای داداشم حالمون بده و دلمون شکسته و مامان کلی گریه کرده.


انتظار داشت من همدردی کنم ولی هیچی نگفتم. به من ربطی نداره. قرار هم نیست من طرفدار اونا باشم. شوهرم باعث ارتباط با اوناست والا کلا غریبه بودیم. دلیلی نداره شوهرم رو ول کنم اونا رو بچسبم. ولی اینا رو نمی فهمن. الان میخوان با من صمیمی بشن.


یه ساعت بعدش تو واتس آپ پیام داد که کجا رفتید؟ منم گذاشتم دو ساعت بعد جواب دادم. از بس فضولن به همه چی کار دارن.


امیدوارم این دیدار اجباری باعث آشتی نشه.


۱۴ روز دیگه تولد دخترمه. همسر هنوز داره فکر میکنه که خانواده ش رو بگه یا نه! 

برادرش برگشته شهرشون ولی به من میگه خبر ندارم. 


من فعلا سعی میکنم به برنامه های خودم فکر کنم. فقط بهش گفتم یه جور نشه بیان بعد ناراحتی و جنگ اعصاب بمونه. البته اینایی که من پریشب دیدم بهشون بگی راحت راه میفتن میان و عکس می ندازن و انگار نه انگار. از بس دعوا و توهین براشون عادیه. 


دیشب تصمیم گرفتم امروز بیام سر کار. مدیرم پیگیر شده بود که حتما برم. اول گفته بودم چهارشنبه میام بعد یادم افتاد فردای شب قدره. پیش هر کس بخوام بزارمش تا صبح بیدار بوده. هرچند همسر الان هم هرشب تا صبح بیداره. ساعت خوابش بهم ریخته. خودمم یه کم زودتر از اون میخوابم.

امروز هم چندتا جلسه قرار بود بره. برای همین گفتم بزارم پیش مامانم. ولی همسر بیدار که شد گفت خودم میمونم و قرارهام رو میذارم برای فردا. 

دیدم برم بهتره. دیر بود ولی اومدم. مدیرم پیگیر پیشنهادی بود که خیلی وقت پیش داده بودم. کار سخت و زمان بریه. ولی دوست داره انجام بشه و من انجام بدم. البته که خودم پیشنهاد دادم. تا ببینم چی میشه.


یه مبلغی هم بهم داد بابت نمایشگاه کتاب احتمالا. که اصلا انتظارش رو نداشتم. اونم تو شرایط فعلی موسسه که خیلی بحرانیه. تشکر که کردم گفت یه کارهایی رو آدم دلش میخواد انجام بده. 


تاکید هم کرد بپرسم که اسمم تو لیست بیمه رد بشه. حسابدار گفت رد میشه. حق بیمه‌تونم بالاست. از مدیر سوال  که کردم گفته خودمون پرداخت میکنیم. یعنی از حقوقم کم نمیشه. 


این چیزها رو خودمم تازه میفهمم و بقیه خبر ندارن. اگر باخبر بشن ناراحتی درست میشه که البته بهشون حق میدم ولی خب باید حواسم باشه موقعیتم خراب نشه. 


کار سختیه ولی شبها باید وقتی پیدا کنم و کارهای موسسه رو انجام بدم. امروز با پررویی به مدیرم گفتم می تونم دوتا پروژه رو انجام بدم. یکی همون که مدیر پیگیرشه و یکی کار جدیدی که باز خودم پیشنهاد دادم. 


به نظر خیلی سخت میاد ولی شدنیه. 





سفر شمال هم کنسل شد. خواهرم خونه‌شون بنایی داره و نمیشه بریم. برای همینم نگفته بیاید. از طرفی میدونم بخاطر هزینه ها و شرایط الان، نمیشه هم سفر بریم هم تولد بگیریم، از طرف دیگه میدونم اون چند روز تعطیلی دلم میگیره که همه یه جایی رفتن و ما خونه ایم. 


امشب خونه عمه‌م دعوت بودیم. سه تا نوه داره که دو تاش هم سن و سال دخترم هستن. یکیشونم ۶ سالشه. دیدن بچه ها که سرشون با هم گرم بود و دنبال هم بودن جالب بود. دیدن دخترم میون بچه ها حس عجیبی داشت. بودن با بقیه و بازی کردن و کنار اومدن رو یاد می گیره. حتی دیگه به من نمی چسبید. 


مدام تو ذهنم به بچه دیگه ای فکر می کنم. نه فقط برای دخترم. برای خودم. میدونم سخته ولی خیلی برام پررنگه این موضوع.




هفته قبل که پسرخاله همسر مهمونمون بود پیشنهاد داد تعطیلی هفته بعد برن کوه. من گفتم برو. گفت برنامه سفر داریم. بعدا میگم. یکی دوبار پرسیدم هی گفت بعدا تا دیروز که گفت میخواستم بریم قشم اما برنامه هام بهم ریخت. امشب گفت شهرداری برای پایان کار فیش جدیدی داده. بخاطر این سفر بهم خورد. والا تماسم گرفته بودم هماهنگم کرده بودم. نمیخواستم مشکل رو بگم ولی گفتم که فکر نکنی بیخیالم و حواسم بهت نیست.


میدونم شرایطمون سخته. حسابش تقریبا خالیه. فقط بتونیم دووم بیاریم تا کار جدیدی شروع کنه. نمی دونم پول فیش رو از کجا میخواد بیاره. ولی خیلی دلم سفر میخواد. یه سفر با هتل خوب که قشنگ استراحت کنی و همه چیز مهیا باشه.


یادم افتاد خواهرم شماله. گفتم اگر تعارف کرد بیاید، بریم؟ گفت هرطور دوست داری. قبلا بود شاید می گفت نه ولی الان سفر بدون خرج فقط همینه. البته اگر هوا گرم نشه.


هفته بعدش تولد دخترمه. به همسر گفتم تولدش هزینه داره. میدونم حواسش نیست. شایدم باشه ولی من بیشتر دارم به جزییات فکر میکنم. امیدوارم به خوبی بگذره.


واقعن دلم سفر میخواد. کاش میشد




هفته دیگه تولد دخترمه. منتظر بودم همسر بگه میخواد خانواده‌ش رو بگه یا نه. میخواستم ازش بپرسم ولی سختم بود. الان خودش گفت خانواده ت رو فردای تولد بگو، بهشون بگو خانواده من دعوتن. 


تولد سه شنبه س و قبلا به همسر گفته بودم که فرداش مهمون دعوت کنیم که مهمونا پنجشنبه تعطیل باشن و عجله نداشته باشن برای رفتن. همسر میگه تولد رو فقط باید همون روز گرفت. تو قانون خودش روز قبل و بعد قبول نیست! ولی خب محبور شد. 


منم ترجیح میدم فرداش بگیرم، اصلا یه هفته بعدش، ولی خانواده ش نباشن و نیان! 


وقتی مدام رفتارای زشت دارن و همیشه هم طلبکارن چه دلیلی داره بیان؟ البته که آمادگیشو دارم که یکدفعه نظرش عوض شه یا خواهرش تلاش کنه که بیان. 


هفته قبل برادرش میخواسته برگرده شهرشون و باید وسایلی که مال مادرش اینا بود بهشون میداد و اینقدر دعوا دارن که نمیخواست روبرو بشن.


همسر بااینکه خودش قهر بود ش واسطه شده بود  که برادرش وسایل رو ببره بزاره تو آسانسور و برگرده. ولی طبق معمول که خواهرش باید همه جا باشه و سرک بکشه و حرف درست کنه، پاشده رفته دم در. به برادرزاده ش حرف زده. (همونی که میگفتن هیچ نوه ای جاش رو نمی گیره!) کلی هم حرف درست کرده که ظرفایی که برگردونده کثیف و داغون بودن. برادرشم گفته هارد من دستشونه. اونم گفته نه! 


یعنی بین اینا ماجرایی باشه نمیتونی بفهمی راست چیه. از بس همه دروغ می گن. 


الان مادر و خواهرش خوشحالن که داداششون برگشته شهرشون و اینا فقط تهرانن. فکر میکنن خیلی باکلاس شدن اومدن تهران. مدامم به جاری بد و بیراه میگن. تا دو سال پیش بهترین عروس بود. الان همه مشکلات داداششون بخاطر زنشه. 


این حجم حرف و درگیری ارزش رفت و آمد داره؟


فقط دعا می کنم تولد به خوبی و بدون حرف و ناراحتی برگزار شه.




از قبل میدونستم این تعطیلات تو خونه میگذره. شب سه شنبه همسر گفت بریم اطراف تهران. گفت صبح بریم گفتم تا کارام رو بکنم ظهر میشه. گفت دیره، پس فردا بریم. شب چهارشنبه وسایل رو جمع کردم.


چهارشنبه همسر دیرتر از من بلند شد. بعد حموم رفت. بعد گفت یه چیزی بخوریم. شد ۱و ۲ ظهر. گفتم دیروز گفتی دیر میشه الان ظهر شده که. الان جا پیدا میشه اصلا؟ 


گفت بریم اگر جا پیدا نشد برمی گردیم. بعد همچنان پا نشد بریم. بعد گفت ما بعدا هم می تونیم بریم. وقتمون که دست خودمونه. البته همیشه اینو میگه و جایی هم نمیریم.



گفتم میخوای فردا صبح بریم ولایت ما؟ مامانم گفته داییم اینا فردا شب برمی گردن. بعدش خودمونیم. چون همسر سختشه جایی شب بخوابه که بقیه هم باشن.


گفت حالا الان بریم بیرون. من سمت لواسان تو ذهنم بود. همسر گفت بریم سمت کن و امامزاده داوود. گفتم نظر اون باشه. رفتیم. به اندازه شمال تو ترافیک بودیم فقط. همه جا شلوغ و بهم ریخته. فقط یه جا یکم نشستیم چایی خوردیم و سه چهار ساعت تو ترافیک برگشت بودیم.


قرار بود شام بخوریم. یه جا هم پیاده شدیم رفتیم گفت معلوم نیست چطور باشه. بریم فرحزاد همونجا که میشناسیم و خوبه. 


اینقدر تو ترافیک بودیم که دخترم خوابید و خیلی دیر رسیدیم. گفتم جایی نمیشه بریم. یه ساندویچ گرفتیم.


قرار شد نزدیک ظهر راه بیفتیم و ناهار رو تو راه بخوریم و بریم. صبح مامانم زنگ زد که داییت اینا احتمالا جمعه صبح برگردن! میدونه همسر سختشه. میگفت نمیدونم سختش هست یا نه. بقیه هستن سر و صدا میشه. ولی اگه بیاید خوبه چون عیده، پاکت پول بیار برای داییت کادو ببر!


یعنی قبل رفتن نرفتن ما فکر کادو دادن به بقیه س فقط. منم ناراحت شدم گفتم بزار ببین اصلا میایم.


هیچی نرفتیم. همسر میگه بریم. من میگم نه. الان میگه بریم بعد هی میخواد بگه چرا اینجور بود چرا اونجور بود. میگه نمیگم ولی میدونم میگه. مامانمم جور دیگه میره رو اعصاب. میخواد تند تند مارو خونه خاله و دایی ببره. از این طرفم همسر همیشه ادا داره سر این چیزا. همون دیشبم میگفت اگه گفتن خونه این و اون بریم چی؟ 


کلا همه چی رو به خودش و من سخت و زهر میکنه.


اینم تعطیلات ما.




حرف زدن چقدر خوبه. آدم راحت میشه.


طبق پیش‌بینیم همسر پشیمون شده از نگفتن خانواده‌ش و میخواد دعوتشون کنه. البته فقط مادر و خواهرش رو. چون با داداشش اینا خیلی دعواشون شده. گفت آخه کسی رو ندارن. امیدشون به ماست. بعد باخبر می‌شن و ناراحتی زیادتر میشه. پرسید مشکلی نداری؟ گفتم نه فقط باز ناراحتی زیاد نشه. ولی حرفم تو دلم مونده بود.


شب که زودتر رفت خوابید دیدم نگم باز خودخوری می‌کنم، رفتم پیشش و گفتم اینکه پرسیدی میخوام بگم: من واقعا سختمه. شما خیلی مسئله دارید. خیلی درگیرید. خسته شدم. اینقدرم رفتارای بد دارن که آدم اذیت میشه ولی چون خودتون درگیری دارید اونا دیده نشده. من همش معذبم که یا خودتون بحثتون نشه یا من حرفی نزنم که بعدا داستان نشه. 


گفت می دونم. مشکل داریم. 


میدونم خانواده‌ش میان. خیلی بعیده مثلا مادرش همچنان قهر باشه و نیاد. ولی همینکه گفتم و می‌تونم بگم سبک‌ترم.




تولد اول به خوبی و خوشی برگزار شد. دیر اومدن. همسر هم درست امروز کلی سرش شلوغ بود و دیر اومد.

دخترمم کل روز نخوابید و همش هم بهم چسبیده بود. هیچ کار نکردم. فقط یه سالاد مرغ به زحمت درست کردم و برنج تو پلوپز درست کردم. دیشب هم یه ژله درست کردم. به درستی به همسر گفتم نمیتونم غذا درست کنم و از بیرون بگیر. مجلسی هم شد براشون.


تزئینات با همسر بود و کلا با سلیقه من جور نبود. ولی گفت فردا خواستی عوض کن. مادرش اینا بودن داشت تزیین می کرد. 


دخترم با اینکه نخوابیده بود خیلی همکاری کرد و خوش اخلاق بود تا آخر. دیر هم خوابید. کیک تولدشم خورد و خوابید.


مادر همسر برای اولین بار بهم کادوی تولد داد. همسر هم آویز اسم دخترمون رو برام سفارش داده بود. 


بی صبرانه منتظر فردام. برای من تولد اصلی اونه.


واقعا خودمم یاد تولد خودم نیستم. همه ذوق و شوق و فکرم دخترمه. 


امیدوارم فردا هم به خوبی برگزار بشه.


ممنون از پیام های تبریکتون.




همسر مادر و خواهرش رو دعوت کرده ولی هنوز معلوم نیست میان یا نه. من ته دلم دوست دارم نیان ولی فکر می کنم دقیقه نود میان. 


پریشب میخواستم عکس های ماهگرد دخترم رو انتخاب کنم که چاپ کنیم، بیشترش وو دوربین بود و منتقل کردن عکس ها به لپ تاپ تا صبح طول کشید. دیشب دیگه همسر نذاشت بیدار بمونم. گفت فردا باهم کارا می کنیم. 


امروز جلسه کاری دارم. اول قرار بود دخترم بره خونه مادرم. بعد قرار شد بره خونه خاله ش چون مامانمم اونجا بود. بعد گفتن ما میایم خونه‌ت. نتیجه این شد که الان مامانم و خواهرم دارن خونه رو تمیز میکنن، خواهرزاده‌مم با دخترم بازی می‌کنه. واقعا کمک از غیب رسید. همسر هی میگفت کاری نیست و انجام میدیم ولی من میدونستم چقدر کاره. اونم وقتی ۱۲ شب به بعد تازه میتونی بری سراغش. تازه امشب باید خونه رو تزیین کنیم. 


خلاصه که کمکشون خیلی به موقع بود. مامانم گفته بود بیام تمیز کنم گفته بودم نه. به همسرم گفتم مادر من کارگر نیست که بیاد کار کنه بره. ولی اینجوری کمک جور شد. 



تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها