محل تبلیغات شما

برادر همسر برگشت شهرشون. سال ها دوست دوست بیاد تهران. اومد و دید نمیشه و برگشت. 


یکشنبه همسر رفته خونه مادرش، نصاب ماهواره برده بود. این مدت تلویزیون نداشتن. ادعاشون هم میشه ولی نمی تونن کاری کنن. مادرش البته نبوده. حسابی قهره. کارشم طول کشید و دیر اومد. منم گفتم جایی میری و طول میکشه لااقل یه خبر بده.


گفت خواهرم گفته هفته بعد بیاید اینجا. گفتم مادرت که نبود. گفت خب میخواد آشتی بده. همون موقع چیزی نگفتم.‌هنوز درجا نمیتونم حرف بزنم.‌یه ساعت بعد گفتم خواهرت بچه س. کوچیکتره. خود تو یکی ازت دو سال کوچیکتر باشه حسابش نمیکنی. بعد الان خواهرت باید بگه ما کی بریم؟ مگه تو عقد بود میگفتی چرا ما میایم نیستی، نگفت من که صابخونه نیستم؟ الانم صابخونه نیست. هروقت مادرت دعوت کرد میریم. نه به حرف یه بچه. بعدم، اول برو ت رابطه ت رو درست کن بعد من میام. حوصله ندارم بیام باز اخم و تخم باشه و من گیر کنم وسط شما. 


خواهرش تو یه سری چیزا حواسش جمعه. الانم حواسش به تولد دخترم هست. هر جور شده میخواد آشتی بده که بیان. برای تولد هم به همسر گفتم جدا بگیریم. گفت سر اینکه کیا چه روزی باشن بحث میشه! گفتم برای خانواده من مهم نیست یه روز اینور اونور باشه. 


البته مادرش اینا با برادرش قهرن! فوقش پسرخاله شم بخواد بگه. کلا کسی نیست. به خود همسر بود میگفت هیچکس نباشه. ولی همون دو نفرم باشن میگم جدا بیان. 


باز هم درباره کار ش گفت و درباره مدرکش پرسیدم زد به شوخی. گفتم مگه بنگاه جور نکرده بودی؟ گفت نمیره. گفتم با دیپلم کار نیست. بره یه چیزی یاد بگیره. 


کی این ماجرا رو بگم نمیدونم. میدونم توجیه میکنه ولی توجیه بردار نیست.


فعلا مهم اینه که تولد دخترم به خوبی و شادی برگزار بشه. 




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها