خانواده همسر دارن میان تهران. یه ساعت پیش زنگ زدن که یه سری شکستنی میخوایم ببریم خونه. کلیدم دست همسر بود. قاعدتا گفتن صبر کنه تا برسن. چون رفته بود اونجا تمیز کنه که مادرش میاد بپسنده و ایراد نگیره!
یه ساعت بعد زنگ زدن که دیر میشه، به فلانی بگو فردا صبح وسایل رو می بریم. منتظر نمونه. گوشی همسر آنتن نمیداد خواهرش به من زنگ زد. بعد مثلا میخواد کلاس بزاره و آبروداری کنه، میگه بگو فلانی بیاد خونه شام بخوره، گناه داره طفلک! میخواستم بگم شما این طفلک رو دیوانه نکنید، چپ و راست غر نزنید بهش، نمیخواد نگران شام خوردنش باشی.
یه جوری میخواد بزرگتری کنه و میگه شام بخوره، انگار اون نگه نه من شعورم میرسه نه داداشش که شام بخوره!
فکر میکنه من خبر ندارم از دعواها. چندبار خصوصی گفته که من و جاری نباید از مشکلات باخبر بشیم.
نیست اصلا جلوی من همدیگه رو به فحش نکشیدن و خیلی آبروداری بلدن، از اون لحاظ میگه!
واقعا اعتماد به نفس و رویی که اینا دارن بینظیره.
درباره این سایت