جا داره دیروز رو ثبت کنم. بعد از دو سه روز افسردگی دیروز خوب بود. قرار بود بعدازظهر با خانوادهم بریم خونه عمههام. یازده صبح مامان زنگ زد که قبلش میخوایم بیایم خونهتون.
از همون موقع تا ۳،۵ که بیان در حال کار بودیم. خونه مرتب و وسایل پذیرایی چیده شد. حموم هم رفتیم و همسر در کم کردن زمان حمومش رکورد زد چون حموماش طولانیه.
خانواده م اومدن و بعدش باهم رفتیم خونه دو تا از عمههام و دایی کوچیکم و خاله مادرم.
همسر خیلی خوب و همراه بود. خیلی ازش تشکر کردم. از خانواده پدریم خوشش اومده و امیدوارم بتونیم رفت و آمد کنیم.
قبلش نگران بودم یه وقت خانواده همسر نگن میخوایم بیایم. چون همسر گفته بود هروقت خواستن بیان نگیم نه. الان ناراحتی زیاده و این حرفا. من فقط به ذهنم رسید بگم اگر خواستن بیان بگیم میریم دنبالشون و بعد از عیددیدنیهامون بریم. چون میدونستم اگر با خانواده م خونه عمههام نریم بعدش سخته. دیشب همسر گفت خوب بود. یه روز دیگه م همینجوری هماهنگ کنیم و بقیه جاها رو بریم.
امیدوارم خوب بگذره.
درباره این سایت